سال اول دبیرستان بودیم و دبیرستان مرجان ، خیابان کاخ
از جایی که همون روز اول کل مدرسه فهمیدن نور چشمی خانم ممقانی مدیرهی سختگیر مدرسه هستم
هر چه میگفتم، حکم وحی پیدا میکرد و رد خور نداشت
خب من تا سوم راهنمایی با پسرها پشت یک میز درس خونده و
از در و دیوار بالا رفته بودم و را به راه اشک دخترای کلاس رو در میآوردیم
و هرهر میخندیدیم
به خودمون اومدیم دیدیم با همه گندگی، بین اینا حقیر چیه؟ سوسکیم
القصه سیم ثانیه گشتم و یه پاتوقی برای خودم جستم
دم در راه پلهی زیر زمین که با نردههای بلند از فضای بالا جدا شده بود
روزی نمیدونم از کی شنیده بودم که ساختمان مرجان، قدیما بیمارستان یا زایشگاه بوده
منم از همون روزهای اول در سلفسرویس مثل شیخ حسن باب زیر لب وز وزی کردم که
یه خبراییدر این ساختمان هست که اگه هر کدوم بدونید
از فردا پا به این مدرسه نمیذارید
منم که میآم. مجبورم و حکم حضرت پدر و شرم و حیای آشنایی و اینا
بعد هم باب را بهسوی جهان دیگر گشودم که
میدونید، چرا این بیمارستان برای همیشه تعطیل شد؟
اون خنگام زل میزدن به دهنم که : نه...!
اون نردههای زیرزمین میره به سردخونهی قدیمی، بیمارستان
یهروز یه مرده توش گیر کرده و نتونستن هیچوقت درش رو باز کنند
ندیدید همیشه چه هوای سردی از اون زیر میآد؟ مال همینه. اونا مجبور شدن در سردخونه رو تیغه بکشن
چون روحی شبها در زیر زمین فریاد میکشه
کمک.....کمک....
خلاصه که بعدتر شد
پاتوق منو و نوچههام
ضبطصوت پرتابل میبردیم،
خوراکی میخوردیم، موسیقی گوش میکردیم و از عشقهای حبابی برای هم میگفتیم
و قند در دلمان آب میشد،
کسی هم مزاحم نبود
چون شایعهی زیر زمین به گوش بیشتر بچهها رسیده بود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر