دیگه بازی و شیطنت تمام و زندگی روی غلتک خودش افتاد
سه روز سمزدایی تا التیام و بهبود چشم کافیست برای یک عمر خفت خودم را گرفتن
که سه روزت حرام شد و از صح دیروز چشم نگشوده پریدم وسط کارگاه
مثل خوابزدهای که مدرسهاش دیر شده مثل همیشه
یعنی چند روزه درگیر اینم که:
کی تو رو این شکلی کرد؟
کی به تو گفت انسان والا چیزیست شبیه به الاغ گرام؟
یا هم تراکتور؟
مردی که به عمرش کار نکرد و هر بار صدات درآمد پاسخ داد:
کار مال گاو و تراکتور که در فامیل تو زیاد هست. نه مال من که هیچ کدومش نیستم
حالا اینکه نه گاو باشی نه تراکتور میمونه انسان
خب ایی انسان بناست چه غلطی بکنه؟
و یا حضرت والده بانو که از بچگی نذاشت ما یک لیوان آب خوش از گلومون بره پایین و خودش
راست راست راه میرفت، به عمرش یک خط حتا بر دیواری نزد
مگر تولید و نگارش خطی چند بر دیوار حاج آقا که یکیش هم میشه، من
یعنی یاد بچگی که میافتم چنان لجم میگیره که شاید همین یک قلم موجب شد سر از تونل زمان در بیارم
برگردم به روزهای زرین کودکی که با دلهره نفس میکشیدم
نه که زیادی خمیازه کشیده باشم؟
نه که زیادی خوابیده باشم؟
نه که بیخودی تیوی دیده باشم؟
نه که مامان الان بیاد
من هیچ غلطی در کودکی نکردم که به دلم چسبیده باشه، برم و تا هرجا که راه داد بچگی کنم
فکر میکردم خانم والده از اون بالا چیزهایی میبینه که من نه
به هر چیزی فکر نمیکردم مگر اینکه
سرکار ایشان خودش در طی روز چه میکنه
که من نه؟
حالا که از این بالا نگاهش می کنم
درک میکنم چه نقشهی عظیمی از ناتوانیهای خودش در سر داشت
برای من
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر