میفرماید: به نزدیکترینها صید من میشید
هی رفتم، اومدم، سر به دیوار کوبیدم، تا بفهمم نزدیکترینها به من یکی چیه؟
یه سی چهل پنجاه سالی حیرون نیل و صحرای سینا و طبس بودم تا فهم کردم
نزدیکترین بهمن نقاط ضعف منه که می تونه حالم رو بگیره
دیگه باب روز
هر گاه هر نقطه ضعفی برجسته میشه، میافته رو غلتک تکرار
انقدر تکرار تا تو بفهمی نباید حرص بزنی و فکر کنی
تو ته عالمی و تو تنها قراره این رو از میدون برداری
به عبارت لری ، همچین ته دلی وا بدی و حتم کنی،
از شرش در شدی و موضوع تمام
اینم کجا پیدا کردم؟
در داستان الست.
وقتی خودی نشون میده و همه میبینند، میگه برو جلو بینم
همگی به خط از دم گشت ، باید از این آتش عبور کنید، رد خور هم نداره
و ایمانی که به من دارید، شما رو از گلستان عبور می ده
یه چی مثل داستان ابراهیم و آتش و اینا
وقتی زیر پام از هر چه داشتم خالی شد
وقتی روی برف جلوی بیمارستان آتیه زانو زده بودم، می دونستم این قلم اسمش معجزه است
و با خلاف عادت باید به پیشوازش برم
لنگ رو که هیچ تمام قد خودم رو انداختم زمین و گفتم، ایوب نیستم، انتظار نبوت هم ندارم
یه زن تنها و بدبختم که از دار دنیا این دختر رو دارم که اون بالا منتظره ، نگاهش کنی
که نه لمسش کنی
از اونجاش باید مثل اینکه همه چیز شده و تموم من باید خیلی قرص و محکم به پرستاریم میرسیدم
دیگه قطرهای اشک نریختم
زجه موره نزدم چون باید طوری رفتار میکردم که شده و موردی برای توجه من جز پرستاری نیست
چند سالش که گذشت، اما گذشت
دمش گرم که همه چیز در حد معجزه گذشت
نوکرشم
داستان همینه باید از سر راه خودمون بریم کنار
اینکه وای من به فلان چیز حساسیت دارم ، وای این نقطه ضعف من و .... اینا باید تعطیل بشه بیهوده و لوس بازیست
اون همه بهخاطر بچههای که مادری منتظر داشتند در ماجرای مالزی آشفته شدم
از دیروز صبح ریختم به هم
خبر این کشتی کرهای و بچه مدرسهایها حسابی حالم رو گرفته
این دیگه هواپیما نیست بگم گروگان گرفتنش
حقیقت خبرهاییست که لحظه به لحظه به گوش میرسه
خدایا من که نمی دونم واقعا کویت اینجا بودنه یا رفتن
اما به این عزرائیلت بگو پاش رو از روی سیم برداره
خودش از خودش خجالت نمیکشه؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر