دیروز دکتر عزیز نگاهی به پروندهی قدیمی کرد و بعد از معاینهی هر دو چشم،
با تعجبی که شاخهای درحال جوانهاش را از بین موهای سپیدش بیرون میکشید پرسید:
تو روز اول شماره عینکت 2 بود
الان نیم؟ کاری کردی؟
وای جونم حال اومد.
از باب اینکه جرات داشتم بزنم زیر خنده که:
- وای یادش بخیر دکتر.
نه که همه اهل بیت پدری عینکی بودند، میترسیدم چشم بی عینکم مایهی ننگ فامیل بشه
اون روز هم هر چی میپرسیدی میدیدم ولی مخصوصا از یک خطی به بعد قصد کردم بگم نمیبینم.
ولی چشمت روز بد نبینه دکتر که این حضرت خانم والده هی میرفت و میاومد تشری میزد که:
باز که عینک به چشمت نیست. میخواهی مثل خواهرات کور بشی؟
جیگرم حال اومد در هنگام این اعتراف شیرین کودکانه
به قدر همان روزها کودک شده بودم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر