من هی آهسته آهسته زرورق خاطرات را باز و بسته میکردم و او
بیملاحظه حملهور شد به کل خاطرات خوشم
از الان خبر ندارم، ولی اون زمون ما همه به سن طبیعی بالغ میشدن و رسم بود
پسر بچهها با عشق خانم معلم یا همسایگان بزرگتر از خودشون وارد تجربهی دلدادگی و خیالات هفتاد رنگ زیر پتو دل خوش میکردن
مطمئن در اون سالها هیچ پسری عاشق یه بچه فسقلی نمیشد
و بچهباز هم حرفی ناشنیده و نامفهوم
حالا من باید به این آدمی که نیومده ، پا برهنه پریده وسط خاطرات خوب ایام بیبی چه کنم؟
دارش بزنم؟
خفهاش کنم؟
پوستش رو بکنم؟
یا تحقیرش کنم؟
البته فکر کنم در نهایت هم کردم
ولی
آخه پدر بیامرزها کی به شما گفته دختران حوا چنان بدبخت مهاجرت به آمریکا هستن که
تو نه هایی و نه هویی بزنی دندهی عاشقیت؟
عاشقیت با کی؟
با یک دختر بچهی کوچیک؟
مگه بچه باز بودی؟
یعنی با این سن و سال نفهمیدی خانمهای ایران عقل رس شدن؟
کی حاضره از اینجا بپره اونور آب اونم با همبازی بچگیش؟
یا تو من رو چنی خر فرض کردی، عامو؟
تو من رو مجبور کردی بهیادت بیارم الان کی، کجا، و در چه موقعیتی هستم
همین رو میخواستی؟
حالت جا اومد که آخرش با دلخوری بنویسی و بدرود بگی
منکه از روز اول هی گفتم، آقا انگولکش نکن
بذار خاطراتم پاک و زلال بمونه
حالا کرمت نشت؟
هم گند زدی به خاطرات من هم به باورهای سادهلوحانهی خودت؟
دو روزه خواب و خیال ندارم ، نه که ایی در همون سن بچگی کرمی بهم ریخته باشه و یادم نیست؟
کی میتونه صد سال عاشق یه بچهی یه وجبی مونده باشه؟
کی عاشق یه وجبی اصلن میشه؟
لعنت به هر چه آدم نفهم که پاک ما رو از ریخت انداخت
تمام دیروز اشک ریختم، بیبهانه، با بهانه
که ایی دنیا از اول کثیف بود و ما نمیدونستیم؟
یعنی ممکنه روزی همهي صندوقچه بیبی تهی بشه از خاطرات؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر