يكي از قصههاي دوران كودكي كه مادر ميگفت: داستان درخت هفت گردو بود
داستان زیاد تعریف میکرد، اما من ارادت خاصی به این قصهی خاص داشتم
مثلن دایه جانم قصه نمکی که تعریف میکرد، هفت بند دل من پاره میشد
اما تا بخواهی عاشق هفت گردو بودم
داستان از یهجا شذوع میشه .... تا میرسه به:
پسر پاداشاه خسته از راه رسید و چهار چنگولی خودش رو میاندازه رو درختی که شنیده بود:
هفت گردو که درونش هفت ملک زندگی میکنند. مراقب باش، وقتی آنها را از گردو درآوری و بعد هر چه ازت خواستن
تو اون یکی رو بده، وگرنه میمیرند
مثلن اگه آب خواست، نون بده یا برعکس
بچههای عزیز تا همینجای قصه بسه
از صبح خودم رو زندونی کردم،
گروگانگیری کردم، نون و آبش ندادم
براش آمدن به اینجا رو ممنوع کردم که:
مردی و موندی باید این کار همین امروز تموم بشه
عذابت ندم خودم هم ندم که چشمم به زور میبینه
از هفت و نیم صبح، همراه با صبحانه با خبر رفتم کارگاه
یک ربع به هشت شب دلم به رحم اومده
برای کار، نه برای خودم
دیدم چشمم دیگه نمیبینه، کمرم راست نمیشه و دقتم به حداقل رسیده و یک قلم دیگه، کار خراب شده
رضایت دادم بیام بیرون
هنوز کلی کار داره اما میخوام بگم
من همون نسخهی اصل نکن بدتر کنم
سر کلاس درس، هوس نقاشی میکنم
وقت نقاشی، هوس درس
وقتی باید کاری تموم بشه، انواع کار مونده میآد یادم که اگه همین الان انجامشون ندم
یه ور دنیا کح میشه
بزرگترین استعداد من از زیر کار در رفتن،
بازیگوشی،
یکجا بند نشدن، همچنان مثل عصر مدرسه
با کلی احترام و بعد از مراسم شام با چشم تا به تا، اومدم به خودم بگم
خودتی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر