۱۳۸۵ شهریور ۱۵, چهارشنبه

باشه من میرم . اصلا از اولشم هیچکی دوستم نداشته


بابا گفتم میرم اما نگفتم وقت کله پاچه میرم که شما به این راحتی از شر من خلاص بشید
یکی از بچه ها همیشه میگه : آدم پاش که می رسه اینجا اصلا جو گیر میشه حتما یه کاری بکنه .
نشد حتی اگه شده زوری عاشق یکی از همین همسفر ها بشه که دایم داره می بینه و به چشمش نمیاد
این البته حکایت داره
ملانصرالدین یه خونه ییلاقی داشت . هر بار برای شش ماه بار و بنه جمع می کرد و می رفت ولی سر دو هفته بر می گشت .روزی یکی از دوستانش پرسید : ا
داستان چیه ؟
گفت : من خدمتکاری اونجا دارم که از زشتی روز اول همیشه کراهت دارم چطور وارد خانه شوم . اما آخر هفته دوم که میشه می بینم داره به نظرم خوشگل میشه . برای همین قبل از اینکه کار دست خودم بدم بر می گردم
الان که عازم سفر کاری هستم, اما دلم گرفته , یاد آخرین سفر به خیر
توپ ترین اس - ام -اسی که اخیرا گرفتم میگه
لحظات را گذراندیم تا به خوشبختی برسیم
اما دریغ
خوشبختی همان لحظاتی بود که گذراندیم
این رو درست در سفر قبلم به شمال یکی برام فرستاد
چه پر معنا و با نشونه !
به نظرت این فاجعه نیست که یکی نباشه نگرانت باشه و توی راه صد دفعه زنگ بزنه که رسیدی , کجایی ؟ 
و در آخر چشم به راه بازگشت تو باشه 

۱ نظر:

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...