۱۳۸۶ مهر ۸, یکشنبه

ذهن، نصب بیگانه


این سفر یک‌ماهه برام خيلي خوب بود
خيلي خودم را شناختم. اينکه هنوز چقدر لوس و مامانم اينام
اينکه چقدر وحشتزده هستم. اینکه دائم نگرانم و مي‌ترسم را هميشه از خودم قايم کرده بودم و در عین جسارت لاف می‌زدم« من آنم که رستم بود پهلوان»
این رنج‌های انسانی است که باعث پيري و بيماري هاي زودرس و مرگ زودتر مي‌شه. در نتیجه عمر انسان از هزار سال به اندک رسید و کوتاه شده
بی‌آنکه بدانیم که با این نگراني‌ها، اندوه و ....... انرژي‌هاي حياتي‌ را مي‌سوزونيم
من دنبال راه حلم. هميشه مي‌گردم و براي همين به خودم گير مي‌دم
چون همه چيز از من آغاز
متاسفانه همه گرفتاريم. اين همان سيبي است که گاز زده شد
اين همان تعبير جهنمه
و ذهن آتيش بيار جهنم
هرچه از جهنم دور بشيم، به نزدیکی بهشت می‌رسیم. به گمان من، بهشت و جهنمي بيرون از اين دنيا نيست
جهنم همه عذابي است که هر لحظه از نگراني ها و بدبياري ها و هزار اسم ديگه تجربه مي‌کنيم
ما هر لحظه در اندوه تجربه‌های و مسیر گذشته زندگی می‌کنیم و اسمش را تفکر گذاشته‌ایم. در حالی‌که تفکر عملی صرفا اختیاری است و توسط مغز انجام می‌شه. مثل حل یک معادله. ذهن ما را از اکنون دور می‌کنه.
هر چه توجه به گذشته يا آينده کم بشه، به حال نزديک
حال يعني، بهشت
اکنون
من در اکنون مشکلي ندارم. از سفر برگشتم و خیلی پرانرژی و باقی ماجرا. اما خوشحال نیستم. چون ذهنم درگیر مشکلات پیش آمده است. پس اکنون من در یکماه پیش حضور دارم نه در حال
ذهن خائنه
براي همين تو رو از حال مي‌دزده. خداوند فقط در اکنون حضور داره
ديروز تمام شد
فردا هم معلوم نيست بياد
شيطان سمبل ذهن
و گاز زدن به سیب
نصب ذهن برما‌

۱۳۸۶ مهر ۷, شنبه

من، آمد


من و عالم نشانه‌ها باهم، نشد این دو روز پست تازه بذارم. وقتی مسیری بسته‌ است و راه نمی‌ده، مثل همیشه عقب نشینی می‌کنم تا زمانی که راه باز بشه
خب، نمردیم و سوار بر طیاره تیز رو پای به پایتخت کند رو گذاشتیم
تهران همانی است که بود. همین هم خواهد ماند. مثل دنیا. ما می‌آییم و می‌رویم. اماکن باقی و ما راهی. سفر بسیار خوبی بود. خیلی خیلی بیشتر خودم را شناختم
دیروز یکی می‌گفت چقدر می‌گی من؟
گفتم« تازه می‌گم من و اینهمه تشویقی می‌گیرم. وای به‌روزی که بگم تو » از کی می‌تونم بگم جز خودم؛ که تازه هنوز نشناختمش؟
ازخودم می‌گم که کسی اعتراض نکنه

بدرود

۱۳۸۶ مهر ۵, پنجشنبه

گنج‌نامه


این سی روز هم گذشت. با همه زیبایی های بی‌نقصش
بد، خوب، غمگنانه، پرامید، ناامید، انواع گوناگون خودم را در تنهایی بی‌نقاب دیدم. خودی که از من نیز پنهان بود
کشف بزرگ این سفرم این بود که، من زیادی نگران منم. و این هیچ خوب نیست. شرایط همیشه
باید بدان سان باشد که من را آزرده نکند
کشف دیگرم این بود که، هنوز لوس و دردانه‌ام. ناز بی نازکش
به‌قدری نگران از تنهایی و زمانم که ترجیحا هیچی ندارم
همه‌اش دنبال مهمم. مهم جدی می‌خواهم. بسکه خودم را جدی گرفتم. خودی که این چند روز دیدم چقدر ناآشنا و گنگ است
خدایا پناه می‌برم به تو. تا من خودم را پیدا کنم، عمر تمام شده و من ناتمام
بدرود ای جنگل عظیم
بدرود تخم مرغ محلی و نان دهاتی. که به عمری خاطراتش می‌ارزد. خاطره سفر من تا من
شاید هنوز از پستوی خانم گلی خارج نشده باشم و به خاطر شکستن ظرف خاطره در خفا می‌لرزم
خدایا دستم را بگیر تا از پستو بیرون بیام

دیدنیها



میهمانی




دروغ چرا از اینکه فردا اینموقع دیگه اینجا نیستم کمی دلتنگم. اما جای شکرش باقی است که یکی از دوستان قراره به دیدنم بیاد
کسی که وقتی تهران بودم، گفت: هروقت آمدم یک‌سر بهت می‌زنم. در دل گفتم خدا نکنه. شاید هم اگر الان تهران زنگ می‌زد که بیام؟ می‌شنید: نه. اما از بسکه آدم ندیدم خوشحالم به سور و ساط یک چای عصرانه در بالکنی رو به کوه
وقتی می‌گم هیچی نمی‌دونیم اینه. یکی رو که خوشمون نمی‌آد در شرایط دیگری حتی می‌تونیم از دیدنش خوشحال باشیم
و شاید عاشقش بشیم
البته اینکه غلط کرده. کلا گفتم
همچنان از دیشب هوا طوفانی و کمی زیادی خنک و از دم صبح بخاری براه بود. خونة امن و گرم اونم وسط جنگ نعمتی است که واقعا شکرانه داره. اما، نمی‌شد حالا که فرستادی یکی را می‌فرستادی که دل منم خوش بشه؟ آدم قحط بود؟
وقاحت را
می‌بینی ؟
الله و اکبر از این
انسان طمع کار و بی‌چشم رو
راستی دیشب دستم با آتیش سوخت. حالا فکر می‌کنی زنده بمونم؟
اون قدیم‌ها یکی با آتیش سیگار سوخت سه روزه مرد. حالا این چون هیزم بوده فکر می‌کنی به تناسب اندازه‌اش تا شب زنده بمونم؟

۱۳۸۶ مهر ۴, چهارشنبه

ابر و باد و مه و باران


باد تندی وزیدن داره. بادی خنک و زنده. خونه رو دور می‌زنه و صدای سوتش درز پنجره‌ها را شکاف می‌ده و موزیانه سُر می‌خوره توی اتاق
صدای گیس درخت‌ها که در هم می‌پیچه و ناله‌هایی که از کوه به گوش می‌رسه و احتمال هر لحظه قطع برق اگر یک جا باشه، می‌تونی منتظر یک شب رمانتیک بود؟
فقط خواستم چیزی گفته باشم تا توجهم از باد بره و به مانیتور بشینه
البته خودمم یه چیم می‌شه
کافیه موزیکی یا تی‌وی. صداها گم می‌شه. شاید دچار خودآزاری شده باشم. شاید هم از ترس چت کرده باشم. من می‌نویسم و تو حال خراب تر از من که داری این هذیان‌های یک شب فول‌مون در دل‌جنگل‌های طبرستان. زیر خونه دیو سفید اینای یک زن دری‌دیوونه رو می‌خونی
که اگر کمی عقل داشت ، الان در پایتخت نشسته و بود و یک نفس این‌همه چرندوپرند نمی‌بافت
قول می‌دم این‌دفعه راس‌راستی ترسیده باشم. نه . یعنی همین حالا هم به کفایت ترسیدم. از قرار امشب فول مون پارتی است و تاصبح از خواب خبری نیست
نمی‌دونم چه اصراری است به این شیک بازی ؟.

تنهاسرا


اینم شد زندگی؟ نه در شادی‌ها کسی هست که باهاش بخندیم. نه در اندوه یاوری هست تا اشک‌ها رو پاک کنه
اینجا هیچکی نیست خودم رو براش لوس کنم. نیمه شب پریشب از سرما از خواب پریدم. اول دست دراز کردم پنجره بالای سر را بستم. ولی سرما سرما بود لاکردار
پتو هم فایده نداشت و با لرز خودم را رسواندم به بخاری و روشنش کردم
در نتیجه از دیروز تب دارم و حالم خیلی بد شده و کلی دچار دل‌سوزی به حال خود شدم
چرا هیچکی را ندارم نازم کنه، ماجرای بغل گرم و مهربون که می‌گم اینجا نمودار می‌شه. بغلی پر از امنیت و مهربانی که هر دردی از یاد بره
خدایا چرا این منو انقدر مهم آفریدی؟ دایم باید نگرانش باشم
مواظب باشم کسی حالش رو نگیره
سردش نشه، گرمش نشه
وای فکر کن منی که همیشه شعار می‌دم« هیچ چیز این دنیا برام مهم نیست»هنوز نرفته تهران امراض من حمله ور شدن. با این‌که می‌دونم همه‌اش ذهنی است. ولی باز گرفتارش می‌شم

۱۳۸۶ مهر ۲, دوشنبه

کلک


این سفر یکماهه خیلی چیزها یادم داد. شاید چون تنها بودم و مجبور شدم دائم خودم را زیر ذره‌بین بذارم
از صبح چقدر آروم گرفتم و از هر لحظه لذت می‌برم. چون می‌دونم از جمعه غروب دیگه هیچ‌یک از اینها نیست
اما چیزی که ندونم آخرش قرار چی بشه، اعصابم را می‌ریزه به‌هم. یاحداقل اکنونش بدونم چه غلطی انجام می‌دهم؟
به ساده‌ترین شکل ممکن از نوک انگشتی تر کردن در دریای وجود پسران آدم دوری می‌کنم.
شاید از ترس و نگرانی از بابت وسط یا آخرش.می‌دونم غلطه. می‌دونم حتی در شعارهای من نیست.
این همان فاجعه‌ای است که هر بار از پشت، کمه، دوره،..... حالا که اینطور شد نمی‌خوام سر بیرون میاره
بذار تنها بمونم تا دیگه یادم نره، شادی‌های زندگی همین پنج دقیقه‌ای‌هاست
همیشه منتظر یک معجزه بودم. یک شادی عظیم که با آمدنش همه چیز را عوض کنه
وقتی فهمیدم شادی مجموع همین شادی‌های کوچک و گذراست که، دیگه حوصله شادی نداشم. چه کوچیک. چه بزرگ. ممکنه اگر بخندم گونه‌هام درد بگیره. یادم نیست آخرین بار کی بیش از تبسمی خندیدم؟
شاید هرچیزی را تا وقتی دوست دارم که ندارمش. خدا وکیلی شما با خودتون انقدر صادق هستید؟
مچ خودتون را می‌گیرید؟
سهم خودت را گردن می‌گیری؟

مراسم گردو چینی




نه عزیزم اشتباه کردی. این‌که تارزان نیست
این عکس از یکسری عملیات آکرباتیک توسط آقای امینی در مراسم گردو چینی گرفته شده
به این می‌گن شانس
وقتی
آقای امینی ولایت این باشه؛ همان به که تارزانشم گم و گورباشه
البته به دلایل اخلاقی ا
ز چاپ عکس بانو امینی که برشاخه دیگر گردوی بخت برگشته را شخصا چوب می‌زدن( لباس گل منگلی که بانو امینی بتن داشت) معذورم

منو شیشه



از بخت‌یاری ماست شاید، آنچه که می‌خواهیم
یا به دست نمی‌آید
یا از دست می‌گریزد
چه آرامشی! از وقتی تکلیفم مشخص شد و این وجدان وامونده وا داد و از کولم آمد پایین. زندگی زیبا شد. و من دوباره به آرامش رسیدم. دیگه درگیر درست و غلطی جایی که ایستادم، نیستم. درگیر " چرا" ول‌گشتن در باغ نیستم
. مجبور نیستم فکر کنم، باید چه کنم؟
کار درست کدام و من کجا ایستادم. واقعا که برتری آدم تفکر چه گندی زد به زندگیش و رفت پی کارش. فکر کنیم که چی؟ درستیم یا غلط
می‌دونستم کار از همین‌جا لنگ می‌زنه. من همه‌اش درگیر مسئولیت درست بودنم. حالا که قرار نیست پای محکمه باشم و تکلیف مشخص شده، حس می‌کنم سبک شدم. امیدوارم بزودی بتونم با آرامشی بیشتر برگردم
ببین اینجا رو انقدر دوست دارم که نرفته براش دلتنگ می‌شم. معلومه جام اینجاست. نباید نیمه تمام بود
امروز این بلبل سیندرلا اینا زیباتر از دیروز می‌خواند و من تا می‌تونم گوش می‌کنم. حتی ذخیره هم می‌کنم.
سبکم
نفس می‌کشم
پیداس
از وقتی یادم می‌آد و خودم را شناختم، همیشه مسئول بودم
مسئول خودم. داستان‌هام و هر چه در مسیرم مال منه. از این حس مسئولیت خسته‌ام
حسی که نمی‌ذاره خودم باشم و این بخاری و صدای کتری
پشت شیشة جنگل ابری


۱۳۸۶ مهر ۱, یکشنبه

عاقبت


خلاصه که دیگه طاقت ندارم
همین حالا برای جمعه عصربلیط برگشت را اوکی کردم. باید برم هرچه تلخ. باید برگردم تهران و با هرچه که ازش فرار کردم مواجه بشم
همه آن چیزهایی که این چند وقت انقدر عذابم داده
برم کمی اسباب و ماشینم را بردارم و دوباره برگردم. باید فکری برای گلدان‌های بالکنی کرد. باید رفت دنبال گلی. مدت‌هاست ناشر ازم بی‌خبر و من بی‌خبر از ناشر. برم ببینم چه به سر بچه‌ام آوردن
بالاخره این آقای توسری با یک متر و دوسه وجب قد که از ترس به گناه افتادن، بی‌شاهد با من ملاقات نمی‌کنه بالاخره دست از این گیس بافته نبافته گلی برداشته یا نه
هرچه می‌کشم از این وزارت فخیمة ازما بهترون می‌کشم
جدا که بعضی از شما پسران لیلیت آفتی هستید. از جمله جناب توسری که فکر می‌کنه تعریفی برای خدا داره. خدایی که نمی‌تونه از شر وسوسه‌های شیطان او را در امان بداره و به گلی می‌گه تو چمی‌دونی خدا چیه که بخوای ازش حرف بزنی
باید وقتی ناگهانی وارد اتاقش شدم بودی. شاید ده بار دور میزش چرخید و از در سرک کشید تا آخر یک نفرسوم جور کرد تا من بتونم چهار کلام حرف اداری بزنم
نمردیم و معنای ایمان و تقدس را فهمیدیم. گو اینکه در مذهب بیش از این خبری نیست
خلاصه که عاقبت باید رفت. اینجا هم که نه خانی آمد و نه خانی رفت. تهران هم که سرجای خودشه و من هنوز همان آدمی هستم که روز اول رسید. اما با کلی شناخت بیشتر از من

دردانه


یادم میاد وقتی تهران بودم آزاده گفت می‌ری اونجاهم باز حوصله‌ات سر میره برمی‌گردی
سرنرفته. مطمئنم آرامشی که اینجا دارم تهران هرگز نخواهم داشت. ولی آخه ببین هنوز هوا تاریک بود که بیدار شدم. دیگه خوابم نمی‌بره.اولین اتفاق فکر و خیاله که یقه‌ام را گرفته و ول نمی‌کنه. صبح‌ها تا چشم باز می‌کنم بفکر رفتنم. اگر ساعت کار هواپیمایی بود، تا حالا تهران بودم. اما تا زمان به دوش و هوای سرصبح می‌رسه. می‌گم: باید دیوانه باشم که برگردم
مگر می‌شه اینطور تعادل روحی آدم بهم بریزه؟ آخه به چیه این دنیا دو دستی چسبیدیم؟
دیشب خودم را که در آینه دیدم بیشتر شبیه یک روح رنگ و رو پریده بودم تا یک زن
هیچ ارتعاش انسانی یا زنانه‌ای از تصویرم نمی‌رسید. به‌خدا از خودم ترسیدم. یک جفت چشم بی روح که نگاهم می‌کرد و ازم می‌پرسید« به کجا تعلق دارم؟ به کی وابسته هستم؟ به چی دلخوش دارم» هیچ
از این بلاتکلیفی خسته و بیزارم
آهای تارزان بیا منو ببر تا خل نشدم یک کاری دست خودم بدم
دیشب نشستم منتظر ترس. گفتم بذار چنان بترسم که نفهمم چطور برمی‌گردم
اما حتی ترس هم ازم می‌گریخت. الان رفتم چراغ‌های محوطه را خاموش کنم. متوجه شدم دیشب نه حفاظ قفل کردم نه در خونه. اگر دیشب خبر داشتم تا صبح نمی‌خوابیدم
من از جهان پیچیده خودم سر در نمیارم. بعد از عمری هنوز نتوانستم دست خودم را بخوانم. اما همه فکر می‌کنند از همه‌چیز خبر دارن حتی احوال درونی دیگران و به‌خودشون به سادگی اجازه قضاوت هم را می‌دهند. احکام صادر می‌کنند. انتخاب و تلاق در کار است

بلبل سیندرلا


امروز بین صداهای مرغان جنگلی پدیده‌ای تازه کشف کردم
بلبل سیندرلا اینا. از سپیده داره یک‌نفس می‌خونه تا غروب. شاید این زیبا ترین آواز پرنده‌ در جهان من باشد. شایدهم در تمام دنیا. من نه تنها مثل اون نمی‌خونم. بلکه اگر بزنم زیرآواز به قید دو فوریت شیشه‌های خونه رو می‌شکنن و الی آخر
اما بلدم به جای آواز دائم از دنیا طلبکار ارثیه ابوی گرام باشم و شاکی از خواب بپرم
از بودن یا نبودنم نه تنها کسی شاد نمی‌شه. بلکه اصلا کسی خبر نمی‌شه
من با این صدا تا مرز کودکی می‌روم و پرواز می‌کنم
میگن این بلبله ذکر خدا را می‌خونه. طفلی نمی‌دونه
ماشین نداره، خونه و زندگی نداره. موبایل و ماهواره نداره. خیلی چیزهای دیگری که به حساب شکرانه‌های ما نیست را ندارد و باز از صبح به این زیبایی آواز می‌خونه
نه مثل من که به هر بهانه ذوق هفت پدرجدم کور می‌شه
یعنی من لوسم؟
از شر وسوسه‌های شیطان پناه می‌برم به خدا
امروز بد مدل دل تنگم


آب دزدک

می‌فهمم درگیر مبارزه‌ام. مبارزة من با من
مبارزه راه‌های رفته و نرفته. شخصیت‌های بیهوده‌ای که پشت سر حمل می‌کنم و منی درش هویدا نیست
فکر نکن به همین سادگی. این یک ماه اینجا پوست انداختم تا به این نقطه رسیدم. هزارهزار بار درآینه از خودم و تصمیماتم ترسیدم
از کارهایی که تا حالا کردم و هنوز می‌کنم به اعتبار صحت و در نهایت می‌رسه به ذلت
با قدرت تمام تهران را ترک کردم. بعد فهمیدم در عین درماندگی به اینجا پناه آوردم
فکر کردم فرماندهی جابجا کردم، دیدم قایم شدم
از تو از اون از من حتی از خدا
طفلی خدا که همیشه تنها مونسم بوده. حتی گاهی او را هم به سه طلاق آزاد کردم
هر صبح بیدار می‌شم و شاکی از اینکه چرا اینجام. شب‌ها وحشت زده و تنهام. نیم‌روزی نگهم داشته که می‌دونه در حال حاضر بهترین جا همین نقطه دنیاست
خدایا من با خودم درگیرم. خودی که نمی‌دونه آمده برای مانور و من ستایی، شهرت، یا فقط نوشتن را دوست داره؟
حتی می‌ترسم کار کنم، در برزخ تاریکی افتادم که هر آن ازم می‌پرسه« برای چی بنویسی» نفس نوشتن؟
پیغام مهمی داری؟
حرف مهمی برای گفتن داری؟
خب دیگران بفهمن که تو دنیاد را چطور می‌بینی. که چی بشه؟
از این‌که تو فهمیدی اون‌های دیگه دنیا را چطور می‌بینند، تو چه تغییری کردی؟
می‌بینی همه عمر به زیر سوال می‌رود

۱۳۸۶ شهریور ۳۱, شنبه

استخاره


پناه می‌برم از این گره کور به خدا. هرچی هرچی که از صبح تا شب آزارم می‌ده فقط محصولات ذهنی است که از دیده‌ها و شنیده‌ها بایگانی عظیمی داره. بایگانی نقاط ضعف من
از صبح چشم که باز می‌کنم اولین چیزی که به ذهنم می‌رسه یک سواله. کی باید برگردم
می‌گم به کجا؟ کدوم خونه. بحث بالا می‌گیره
نمی‌دونم شاید دچار نوعی وجدان درد. شاید باید حتما در تهران اذیت بشم تا باور کنم زندگی می‌کنم؟ تا ظهر این دست به یخه ای ادامه پیدا می‌کنه. همچین که نماز ظهر را می‌خونم مطمئنم بهترین جا در حال حاضر همین‌جاست
دوباره از سر شب می‌افتم بفکر که خب لابد یه چیزهایی هست که باید از اون‌ها بترسی. چیزهایی مربوط به جنگل. پنهان در تاریکی و پنهان از من. موجودات غیرارگانیک و غار دیو سفید رستم.
آره حتی گاهی هم می‌ترسم. البته از موجود دو پا
ولی چیز ترسناکی سراغ ندارم که بخوام واقعا و جدی بترسم. دشمن خیالی هم ندارم. اما ذهنم دائم کرم می‌ریزه
فردا که خودم را مرور می‌کنم تازه می‌فهمم چقدر انسان مرموز و خطرناک است
ما هر لحظه باوری نو را تجربه می‌کنیم
ما هر لحظه چهره‌ای تازه می‌زنیم
ما هر لحظه فریبکارانه زندگی را حمل می‌کنیم. بی آنکه زندگی کنیم
ما لبریز از ترسیم
ترس‌های درونی و دور. کهنه و گم

حسنک کجایی؟


یک تکه نان دهاتی به اندازه کف دست گاهی می‌تونه زندگی آدم را تغییر بده
صبح وقتی از آقای امینی شنیدم که می‌گفت: وقت سحر به خانمم گفتم شما چقدر نون دهاتی دوست دارین داره برای افطارتون نون تازه می‌پزه
وای دنیا زیبا شد. خورشید نورانی تر و لب‌های من عمیق خندید
وقتی که خواب بودم و صبحی که شاکی چشم باز کردم حتی فکرش را هم نمی‌کردم نیمه شب گذشته کسی در فکر خوشحال کردنم بوده
کسی که نه زاد و رودم و نه هم‌خونم. یک آدم ساده و معمولی که وقت سحر با همسرش به فکر خوشحال کردنم بوده
خلاصه که ماجرای داغ این ایام، نان دهاتی و تخم مرغ محلی است و من که دلم می‌خواد پشت خونه تنور بسازم و نان دهاتی بپزم
شاید از این به بعد بجای اینکه تا چشم باز می‌کنم به این فکر باشم که بالاخره باید چکار کنم؟
کی باید برگردم؟
اصلا باید برگردم؟
لازمه حتما که برگردم؟
خب اینجا چکار کنم؟
با این فکر بیدار بشم، باید زودتر بلند شم تنور را روشن کنم
وای فکر کن
کم‌کم پاییز می‌رسه و من صبح زود نون بپزم .
به‌قول آزاده بد نیست اگر چندتا مرغ و خروسم تو حیاط ول کنم و باقچه سبزیجات و خلاصه... چند وقت بعد حال میده صبح‌ها شیر تازه و ..... من برای همیشه فراموش خواهم کرد
فراموش خواهم شد
گم می‌شوم
فکر کن تازه می‌رم اول حسنک کجایی و کوکب خانم اینا. یادش بخیر چقدر اون‌موقع غر می‌زدیم که واسه چی باید اینا رو یاد بگیریم؟ برای همین دیگه. حالا با علم به پیشینه تاریخی و فرهنگی حسنک می‌تونم نسبت به مسیر پیش رو تصمیمی درست تر از تصمیم کبری بگیرم
خدایا من چقدر اسباب بازی دوست دارم!!!!!!!! شاید بیشتر، بازی زندگی کردن رو دوست دارم تا فقط زندگی کردن؟
همه لذت زندگی به طرح و رنگ زندگی است

۱۳۸۶ شهریور ۲۸, چهارشنبه

عاقبتم را چه کنم؟

در خانه پدری که لقب اشرف‌الحجاجی را یدک می‌کشید، آرزوهای بسیار زیر خاک می‌شد تا ذره خاکی گرد القاب رنگارنگ وجود عزیز پدری نگردد
و مادر که دخترکی نوجوان و تازه شکفته بود، در غیاب مرد هم، آهنگ گوش می‌کرد و هم عاشق رقص بود. پر واضح که بچه‌ این دو فقط می‌تونه قرطی بشه. خانم والده در هفتاد و هفت رنگ کلاس‌های هنری ما را چپاند و پدر یک خطی در میان یادآور می‌شد« هر پدرسوخته بازی دارید، زیر سقف همین خونه باشه» خلاصه که باوجود انواع کلاس باله و ترقص‌های مشرقی و مغربی گاهی
پنهانی همراه مادر سینما هم می‌رفتیم. اما فقط "فیلم هندی". از طرف پدر حکم ابتذال فیلم‌های پارسی صادر شده بود و تنها فیلم مجاز همین "فیلم هندی" بود
مادر پابه‌پای سایر حاضرین ذره ذره اشک‌های یک بانو را که یادگرفته بودیم در جمع روان نمی‌شد را بین دستمال سفید حبس می‌کرد
من بزرگ می‌شدم، همراه فیلم هندی
نفهمیدم چی بود،چی شد! دنیا رفت به سوی ستون‌های سنگی و باغ‌های مشجری که گل‌هایش فابریک نخ کرده و از در و دیوار آویزان بودند و آرتیست‌ها که کاری نداشتن مگر آواز و رقص و دلدادگی.
اگر این خانم والده و جناب حاج‌آقا می‌دانستند این اخلاقیات فرهنگی اجتماعی که در زندگیم تقسیم و منها کردند چه به‌روز هفت پدرجد من آورد
نتیجه که اولین پسری که تونسته بود از موانع و خاکریزها خودش را یهویی در زندگیم بچپاند شد مرد رویاها و آقای شوهر واین شد که اکنون اینجا تنهایی را وجب می‌زنم
بسکه احمق بودم در هجده سالگی یه‌روز با وقاحت تمام حساب سال‌های رفته را با همه صاف کردم. با پدر از جهان رفته تا خانم والده حیوونی مظلوم و گفتم: من ازدواج کردم
همه‌اش بخاطر فیلم هندی. هرچی می‌کشم، مسئول همه بدبختیهای من این جناب آمیتاباچان

از خود کجا گریزم؟



ترسیده و وحشتزده کز کردم کنج خونه. از دیروز حتی پا از خونه بیرون نذاشتم. البته بیشتر بخاطر هوای بارانی بود. ولی پسش پیدا بود که مثل بچگی از وحشت کز کردم
وحشت از نا امیدی. در تهران همیشه یک راه فرار بود. فکر می‌کردم، شیطونه می‌گه ول‌کنم بزنم به جنگل و با خیال اینجا خاطرم آرام می‌شد
در اصل من جهنم را در کوله‌ای گذاشتم و همه‌جا با خودم هنوز حمل می‌کنم. باری که سال‌ها پیش گمان می‌کردم زمین گذاشتم
در این کیسه زپرتی عهد ستارخان، از کودکی‌های پر اضطراب تا اکنون هر چه سه‌کاری و زخم بوده وجود داره. تجربه‌هایی که شاید امیدم را از دنیا گرفته
حالا من اینجام و کیسه برابرم. نه جرات باز کردن و بیرون ریختنش هست. نه امکان گذاشتن و در رفتن. هر چه زمان می‌گذرد این کیسه سنگین‌تر و پشتم خمیده تر می‌شود
در این لحظه ترسیده‌ام. بسیار هم ترسیده
حالا از منه من به کجا فرار کنم؟
این منه من را چه کنم؟
دست و پایش در لرزه و دلش خالی. هیچ نقطه‌ای که در ذهن بهش پناه ببرم نیست. خرت و پرت درون کیسه به‌قدر کفایت دارد مواردی که با دیدن‌شان از من هیچ نماند. ماسک‌ها تحمیلی. هیجانات سرکوب شده. جوانی تجربه نشده
خاطرات زشت زشت. جای زخم‌های من. جراحات و چرک‌های درونم
از ظرف باقلوایی که در عید کودکی از دستم افتاد و شکست تا امضای پای عقد و طلاق نامه. حماقت‌ها، خطاها. نداشته‌ها نکرده‌ها. تنهایی‌ها و تنهایی‌ها
نه عزیز دل. این یار گفتن هم بهانه‌است. من نمی‌خوام با خودم تنها باشم. از خودم شاکی و خسته‌ام. با یار از خودم خارج می‌شم و کمتر درد می‌کشم
بیشتر او هستم تا خودم. اینجوری سبک می‌شم
ای که بر پدر اون ذغال خوب صلواط که لاکردار عمری خاکستر نشین‌مون کرد
یار بهونه برای فراموشی منه
اگه یک‌بار در تجربه‌اش سه کردی، باز می‌ری تا بالاخره جفت کار کنه
یا اولین عشق انقدر خوب بوده و مزه کرده که تو می‌خواهی تکرارش کنی
خلاصه که همه راه‌ها به عشق ختم می‌شه
اگه با این " ِسنت‌ها " آشنایی داری، قربونت یه شمع روشن که من از این وضع خلاص بشم که دیگه اسباب شرمندگی قومی است


۱۳۸۶ شهریور ۲۷, سه‌شنبه

.....




راست راستش که دیگه داره حوصله‌ام سرمیره و هوای هوای ناپاک پایتخت بینیم رو خارانده.
نمی‌دونم. ولی اینجام شوخی شوخی تارزان شدم. گو اینکه امروز با ورود اسباب بازی جدید کمی حواسم پرت شد اما تا غروب نه بیشتر. هوا از صبح سرد بود. اول هیزم و فایده نداشت، بخاری گازی و بعد. بعد کتری و چای تازه دم روی بخاری کنج اتاق. صدای کتری برام لالایی بود و خاطره مادر، مدرسه در ایام سرد زمستان
بالاخره بد نیست اگه دو سه روز یکبار یک بنی بشر ببینم یا چهارکلمه با یک آدم زنده حرف بزنم. البته نه از اون مدلی که عکسش افتاده بود
شایدم عادت دونم درد گرفته. همه عادت‌هایی که عمری منو به تهران وصل نگه‌داشته. ولی خدایش اگه یه یار باحال یه آدم نمونه اینجا دم دست بود، حتما می‌شد بی‌خیال تمام عادت‌های دنیا شد
این دیگه خواب نیست، دو روزه منتظر کسی هستم. این خواب نیست
بیداری است
کسی که نمی‌دونم کیست. کسی که می‌دونم نزدیک می‌شه
شوخی نیست اینجا حتی در رادار خدا هم نیست
یک نقطه کور بین ابرهای سفید مقدس

حضرت عشق



راستش دروغ چرا. من از رویاهای جمعی زیاد رکب خوردم. از جمله این جناب حضرت دوست و حضرت عشق و اینا
از اون‌جایی که آدم خودش باید عاقل باشه، تا وقتی از درک عشق زمینی عاجز و این‌طور فراری از دنیای متمدن باشم این واژه حضرت عشق و اینا بیشتر از همون آقایی نمی‌رسه که در زندگی این دنیا تجربه‌اش کردم
خالق و خدا و اینا مفاهیم خیلی خاص داره و مورد نظرم نیست. هنوز نتونستم تعریفی برای این دانای کل هستی پیدا کنم. چون دانسته‌های من زمینی و قابل لمس و ادراک است و او ورای علم و آگاهی منه من
نمی‌تونم این حضرت دوست و عشق و اینا رو درک کنم مگر اینکه الان این جناب دوست کناری از این اتاق نشسته بود و کیلو کیلو عشق خرج من می‌کرد. اینو پایه‌ام. برو بریم هستم
یا اینکه لال بشم اگر باری مرگ را صدا بزنم. من اصلا با این یک قلم شوخی ندارم چون به قدرت کلمه یا فکر باور کامل دارم و می‌دونم جناب مرگ هیچ رقم شوخی نداره
اما اینکه دامنی داشته باشه باب اینکه من سر بذار و زار بزنم یا چمی دونم چی. مال مامانم هست. من از دوست شانه نمی‌خوام. درک چرایی بودنم را لازم دارم
خودش گفته عشق و عاشقی با آدم
عشقی که نتونی گرمای وجود و حضورش رو حس کنی، چطور پدید می‌آد؟

سفر ملا



ملانصرالدین هر از چندی بار و بُنه می‌بست و برای شش‌ماه راهی دیار ییلاق می‌شد. اما نرفته سر دو هفته برمی‌گشت پس
روزی یکی از دوستانش ازش پرسید: ملا این چه تریپیه؟ هر بار میری برای شش ماه ولی دوهفته نشده بر می‌گردی؟
ملا گفت: در آنجا کنیزکی زشت رو و فرتوت دارم. زمانی که حس می‌کنم داره برام زیبا می‌شه و نظرم را جلب می‌کنه می‌فهمم داره خطرناک می‌شه و فرار را بر قرار ترجیح می‌دهم
حالا ما که کنیزک نداریم باقی ماجرا هم که من ملا نیستم به چشمم بیان. فکر کن تکلیف من در این معادله جز جنون چی می‌تونه باشه؟
خب برای همین خیالاتی شدم و همه‌اش فکر می‌کنم کسی در راه است و من موجش رو حس می‌کنم. کسی که انگار همین نزدیکی است. اما بی‌شک این از آن دست نزدیکی‌های خیلی دور خیلی نزدیک خواهد بود

بعضی‌ها


بعضی طوری وارد زندگی ما می‌شن که نمی‌فهمی کی اومد
بعضی وقتی از زندگی ما می‌روند که تو تازه می‌فهمی کی بود که رفت
بعضی طوری میان که فکر می‌کنی، اوه ه ه ه ه ه ه کی اومده
وقتی هم که می‌رن، اصلا نمی‌فهمی کی بود که رفت
بعضی هی میان و هی میرن و تو نمی‌فهمی اصلا طرف اومده یا رفته
بعضی نیستن اما تو از فرسنگ‌ها فاصله هرلحظه احساس‌شون می‌کنی
بعضی صبح تا شب کنارت هستن و اصلا حضورشون حس نمی‌شه
بعضی یه نوک پا میان یه نوک پا می‌رن
و تو همیشه در خماری هستی که بالاخره این طرف هست، یانه؟
بعضی هم از همه عجیب ترن اصولا کرم دارن. شاید هم با خودشون در مجادله‌اند
یه کاری می‌کنن تو هرگز نفهمی بالاخره این یارو قراره باشه، یا قراره فقط کرم بریزه؟

مثلا من خیلی شیکم



این کمبود ویتامین عشق بدجور جون از چشم و دلم گرفته و باران هم که این چند روزه کم نذاشته و تو خونه دست و پام و بسته
هی خودم رو گول می‌مالم و داستان سرهم می‌کنم مثل بچگی که دوام بیارم اما باز نمی‌شه. بهش می‌گم: ببین مثل این فیلم‌ها؛ تو مثلا یه نویسنده‌ای که اومده جنگل تا فقط بنویسه
اما کو گوش خوش باور. می‌گه چی الکی سرهم می‌کنی؟ من‌که اصلا کارمم نمیاد
حالا اینکه اینجا باشم یا تهران فرق چندانی نداره. در هر دو حال حسابی یه چیزی کم دارم که تهیش با هیچی پر نمی‌شه مگر با خودش
دیشب داشتم فکر می‌کردم اون موقع که کسی جز آدم نبوده این حوای مادر مرده چاره‌ای نداشته جز عاشق آدم شدن و ثبت این واقعه جهانی شد
منم الان دست کمی از حوای آن زمان ندارم. با این تفاوت که اون‌موقع یه آدمی بود که حوا بهش دل ببنده
من‌که اینجا جز این جک و جونورا چیزی ندارم. باید دیشب صدای تیراندازی‌ها را می‌شنیدی که گراز به زمین کشاورزی زده بود و اون‌هام با تفنگ گذاشته بودن دنبالش . گراز بدو یارو بدو
تازه اولشه و هنوز زمستون نشده که سرکله خطرناکاش پیدا بشه. پارسال از سرما یه بچه آهو اومده بود پایین
احتمالا مشکلم خطرناک و عاقبت گنگی پیش رو دارم. خدا رو چه دیدی؟
در ولایت ما تا امروز خیلی از باب این مرض جان از کف بدادند

۱۳۸۶ شهریور ۲۵, یکشنبه

من تو هیچ



سرشار از حس مرگ بیدار شدم. گویی مرگ همین نزدیکی به انتظارم نشسته
سکوت محض و جز آوای باد که کوه و خانه را دور می‌زند صدای دیگری نیست. حتی صدای پرنده‌ها. تا صبح هزار بار از خواب پریدم. حسی تلخ و سرد وجودم را گرفته. مرگ موزیانه در حیات می‌رقصد و من می‌گریم
شاید پوست می‌اندازم
شاید هر کوفت و درد دیگری. ولی این زندگی تنها تجربه‌ای در سلول انفرادی شده که به جنون می‌کشاندم. نه پای بازگشت و نه قرار ماندن. خدایا از این دام رها کن مرا
خدایا دستم را بگیر و از این وحشت تنهایی نجاتم بده

usage



زندگی دائم عوض می‌شود و ما هم دائم عادت می‌کنیم. در واقع ما به عادت کردن عادت می‌کنیم
انگار سکونت در جنگل و این تنهایی مرا به جنون می‌کشد وعادت می‌کنم
از بهشت به زمین افتادیم، باز عادت کردیم
نیمه برتر وجود را گم کردیم، از یادش بردیم
برای ورود به جهان گریستیم، برای ترک این جهان هم زار می‌زنیم
مکان زندگی عوض می‌شه، باز ما عادت می‌کنیم
عشق ترک مان می‌کند، بازعادت می‌کنیم
میره و هرگز برنمی‌گرده، باز عادت می‌کنیم
بعدی پیدا نمی‌شه، ما به تنهایی عادت می‌کنیم
عشق چنان می‌ره که اصلا گم می‌شه
و ما چنان به بی عشقی عادت می‌کنیم که گویی هرگز بلدش نبودیم
بچه‌ها می‌آیند، ما عادت می‌کنیم
بچه‌ها می‌روند، باز عادت می‌کنیم
شاید ما موجودات تک بعدی هستیم که از خود نیازی عمیق و وابسته به جان‌مان نداریم و الکی دور خود چرخ می‌زنیم
کاش بلد بودیم به خوشبختی و عاشق بودن هم عادت کنیم. به انتظار یک چشم نشستن، حتی اگر شد همه عمر
به این حس انتظار نمی‌خوام عادت کنم. از اینجا به کدام سو پناه ببرم؟


جنت


جدی که دل خوش سیری چند؟
با همه شماهایی هستم که با من تماس دارید؟
مثلا خرسند. می‌گه: گاهی بهت حسودیم می‌شه. اون جا که تو هستی .......... الی آخر. بفرما این بهشت مال شما. بیایین ببینم چقدر در تنهایی این بهشت را دوست دارید. تازه این که چیزی نیست. خدا با اون‌همه عظمت و اهن و تلوپش نتونست این آدم در به‌در را تنها در بهشت جا کنه
صبح تا شب با خودت بلند بلند فکر کنی و گاهی یواشکی حرف بزنی و فقط خودت را ببینی و خودت را درک کنی به چه ماند؟
به زندگی در عین بخت‌یاری؟
مال هرکی که می‌خواد.
وقتی حتی جرات نداری آرزویی کنی و از خدا چیزی بخواهی که مبادا از اینی که هست خراب‌تر بشه
فکر کردی این جنو پری‌ اینجا الکی جن و پری شدن؟
باور کن این‌ها هم در روز نخست که به اینجا رسیدن حتما از دست سایه‌های پشت سر رمیده بودن و از شدت تنهایی
غیرارگانیک شدن. خدا را چه دیدی. شاید روزی هم منو اینجا پیدا نکنی. یا بدل به حیاتی نباتی و یا موجودی بی‌بدن شده باشم ‌

شاید


امروز همچنان عجیب و متفاوت تا اینجا رسید. عجیب چون هر لحظه انتظار داشتم. نمی‌دونم منتظر چی؟ ولی آرام و قرار نداشتم
هیچ رقم کار نکردم. فقط طبقه جابجا می‌کردم به این امید که شاید تصاویر دنیا درگون بشه
درختها از کوه جدا و هر کدام که می‌خواستی می‌شد نوازش کنی
شاید چشم‌های من آلبو گیلاس می‌چید. چون نگاهم تب‌آلود و عاشق بود. در پی چیزی، حسی یا خبری تازه بود
نگاه من اصلا منتظر معجزه بود
نگاه من شاید خود معجزه بود
نگاهم همچنان منتظر و مشتاق، کودکانه به در مانده
نگاه من همیشه مشتاق تواست

۱۳۸۶ شهریور ۲۴, شنبه

قوقولی قوقو


خدا جون قربونت برم من در بست
فکر کن
آقا خروسه داره می‌خونه! بلبل جنگلی و پرنده‌های دیگه که افتخار آشنایی باهاشون را نداشتم هم می‌خونن و من اینجام
آزاده ، بانو جان. چقدر از این گفتیم که آدم بره یه‌جا که صبحش با صدای خروس آغاز بشه
من در همان نقطه استجابتم و این مدت هنوز راز را نشندیده بودم
خروس می‌خواند و من
در می‌یابم که آرزوهایم را زندگی می‌کنم
شاید باید در طرح آرزوها هم تجدید نظر کرد؟

صبح بخیر


چای احمد عطری تازه، موزیک خوب . من و سیگار، پشت پنجره رو به جنگل. امروز چنین آغاز شد
یک روز عجیب
نمی‌دونم چطور عجیبه. اما از ساعت شش بیدارم کرد و دیگه نذاشت بخوابم. نمی‌دونم روز عجیب بیدارم کرد یا خوابی که دیده بودم؟
یک خواب عجیب. خوابی که با همه خواب‌های زندگیم تفاوت داشت. خوابی سرشار از خاطرات گنگ و فراموش شده. نمی‌دونم از تعجب خاطرات بیدار شدم یا از حسی که از خواب با من آمده؟
شاید در خواب عاشق بودم. عاشق تویی که نمی‌دانم کیستی و کدامین سو، رخ نهان کردی. یا شاید هنوز هم عاشقت باشم؟ اما، چون نمی‌دانم کیستی فکر می‌کنم رویایی بیش نبودی
شاید خاطر عشقی از هزاران سال پیش در این کوه دفن شده؟
شاید اینجا دروازه‌ای به گذشته‌ از خاطر رفته‌ای است
که این‌چنین دوستش دارم؟
حتما باید چیزی باشه که اینچنین اینجا آرام می‌شوم. البته نه آرام تر از راه‌چناری باغ خاطرات کودکی که در سینة میدان"فم تفرش" جای داشت
شاید در زندگی‌های خیلی دور اینجا عاشق تو بودم؟
شاید اینجا با تو بودم؟
شاید اینجا عاشقت شدم؟
شاید اینجا گمت کرده باشم؟
شاید اینجا با هم بوده باشیم؟
مثل همان خواب عجیبی که من و تو با هم جفت بودیم؟
حتما خاطراتی محکم‌تر از حقایق اینک
اولین بار که به اینجا آمدم، حسی گفت: خودشه
و من ماندگار شدم

اکنون


من چه سبز بیخودی‌ام




حرف خاصی ندارم. در واقع از زبون رفتم. به‌قول بچه‌ها مغزم چت کرده
چیزایی که تو نمی‌تونی ندیده بگیری. حتی اگر نیمه شب با صدای وحشتناک رعد و برق که می‌پیچید تو کوه از خواب پریده باشی
خیلی نمی‌شود زیر باران رفت. در نتیجه گفتم اصلا امروز تعطیل هیچ کاری ندارم جز تماشای طبیعت
حالا کمی پنجره را باز می‌کنم تا با هم تماشا کنیم

۱۳۸۶ شهریور ۲۳, جمعه

سرمونی




از قرار به شهادت این دخترها، سرمونی تولد، خیلی هم داستان در باغ فیل‌هوا کنی نیست. شاید اینهم الگویی شبیه ازدواج دختر های شمسی خانم اینا باشه که واقعا معنای دقیق و واضحی نداره
یا اصلا لازمه آمدن به قالبی تنگ با جشن و شادی یادآوری بشه؟
شاید حتی مثل عشق یا تعریف خدا، حروفی بسیار اختصاصی و فردی داشته باشه. شاید حتی این سیرک تولد بازی واقعا فقط مال بچگی است. نه می‌دونی کی اومده کی رفته. در نتیجه فکر می‌کردیم باید ورودمان با ساز و دهل جشن گرفته بشه. معلوم دیگه هیچ خرس گنده‌ای دلش برای اتوپیای تولد غش نمی‌ره ولی باز به وقتش ازدنیا توقع داریم
من‌که بعد از ظهر زدم به باغچه تا وقت افطار کمی لب و لوچه‌ام جمع شد. البته فقط کمی. چون بعضی از اون ده پایینی‌ها به نوعی به طرف برجکم تیر انداختن و من مورمورم شد و مجبوری از دیشب چراغ خاموش نفس کشیدم
اون‌وقت این یعنی بودن؟
نه از اون
از این
که
چرا نمی‌تونن عشق بدن؟
چرا اینهمه محبت و دوست داشتن خطرناک شده؟
ببین
من الان اینطوری، لبام به طرز کنجکاوانه متمایل به مشکوک جمع شده و کم مونده این پوستة خشک و بی‌روح حوا
بشکنه. وای به وقتی که توش پوچ باشه و چیزی که به حساب خودت بیاد درش نباشه
از خودم بیرون می‌آم. بالا و بالاتر و من کوچک و کوچکتر می‌شوم
محله و شهر و زمین هم کوچک می‌شود
من چرخ می‌خورم. چرخ می‌خورم تا هیچ
عدد من ناپیدا است. از فرط ترس، لب برمی‌چینم و تنهایی‌ام را درک می‌کنم
و از وحشت
می‌لرزم

میلاد من


هیچ‌گاه فاصله‌ها حریف خاطره‌ها نیستند
آسمان ابری و کدر جانم از دیشب بی‌وقفه باریده و هیچ‌ راهی برای توقفش دم دست نیست
بله اینجا آسمان همچنان زیبا و جنگل باشکوه. کوه باعظمت و پاییز رنگ می‌زند بهار یاد و خاطره‌هایی را که در اینجا دارم
نمی‌دونم کی، چه وقت این باور انسان خدایی را در من بیدار کرد که همچنان زندگی را می‌بازم و به شوق انسان خدایی در تنهایی می‌پژمرم
دلم بس گریه دارد و بغض راه نفس می‌بندد.سر بالا می‌برم، بغضم را قورت می‌دهم تا راه نفس باز شود
چشم می‌بندم تا خالی اطرافم یا تهیای جانم را نبینم
خود را می‌فریبم تا نفهمم زندگی نکردم
ذات من هر چه که باشد، باشد. من برای زندگی به زمین آمدم. زندگی در اوج زنانگی و مادر بودن
شاید تلخی‌ها و نامرادی‌های راه، نگاهم را از زمین به آسمان برگردانده؟ شاید این‌همه، معصومیت بی‌انکاری باشد از برای تمام حقوقی که زندگی از من دریغ داشت
بعضی چیزها واقعا در دست ما نیست. مثل چنان زود رفتن پدر که تا امروز همه چیزم را تحت شعاع خودش خراب کرد. احساس بی‌پناهی و جستجو برای یافتن آغوش امنی که بالاخره سر بر آن نهم. پدری که تصویری بسیار گنگ و مبهم در دور دست زندگی من بود. خاطرات کودکی نه بیش
تنهایی امانم را بریده و بغض گلویم را تنگ
تهی از جهان و وابستگی
تهی از عشق و محبت
من برای تجربه زمین آمده‌ام.
نباید این را هرگز فراموش می‌کردم. و گرنه چرا آمدم؟
ترسم از روزی است که درک کنم همه عمر را در پی خاطره‌ای کوچک یا نبود شانه‌ای پر مهر به تخیل وام دادم
چرا تکه سنگی نیست تا خود را از آن بیاویزم

۱۳۸۶ شهریور ۲۲, پنجشنبه

اشق




دروغ چرا؟
امروز هیچ حال خوبی ندارم. بیشتر جسمی است اما از آن فقره امراضی است که نمی‌توان با کس گفت تا بهت مهر جنون نزنند
صبح یکی می‌گفت: خانم خدا در قرانش گفته: زمین مرد و زن مجرد را نفرین می‌کنه
گفتم: نگفته که کی زمین را نفرین می‌کنه که یک آدم نیم بند با مرام سر راهم نذاشت؟
از دیشب حال جسمانیم حسابی زیر و رو شده. ما بهش می‌گیم: تخلیه کامل انرژی. مطمئنم از چیزی نترسیدم که باعثش شده باشه. اما از دیشب اینجا یه
چیزی جور نیست
تا صبح این غیر ارگانیک‌های دردیوونه کوه رو سرشون گرفته بودن و در محوطه جولان می‌دادن. حتم دارم شرایطم برای حضور در اینجا مساعده ودر وضعیتم سوتی، موجود نیست که چیزی بخواد آزارم بده. یا حتی لمسم کنه
غلط نکنم حق با آقای امینی باشه و گرفتار نفرین زمین باشم؟
خب به‌من چه مواد اولیه‌اش نیست و کسی نمی‌دونه عشق رو چطور می‌نویسن یا کسی منو فقط به‌خاطر خود خودم نمی‌خواد. حتی دخترا
حالا برم خودم و خودکشی بدم خوبه آقای امینی. همین یه‌ذره روحیه‌ام را هم سوزوندی رفت پی کارش

شهر رمضان


می‌گن ایام الله است و ماه، ماه میهمانی خدا
الله و اکبر مگر خدا وجه و زمان داره؟ همه سو سوی خدا و همه لحظه، لحظه خدا
خب البته بد هم نیست. بقول گلی: می‌شه لطفا روزای خدا رو تو دفتر قرمز بزنی تا باقیش رو زندگی خودم را بکنم؟
من که نه جهت و سمت و سو بلدم نه زمان و مکان
همه هستی و از جمله منو تو همه ازآن خدا و ماست که خداییم. البته اگر این خدا را واقعا به زندگی وارد کنیم. نه اینکه یازده ماه کلاه خلق را برداریم و یک‌ماه توبه کنیم
خدا اهل هیچ بده و بستونی نیست. همه این‌ها از محصولات جانبی ذهن است. هرچه بکاری همان را برمی‌داری
ماه خدا اینا مبارک

۱۳۸۶ شهریور ۲۱, چهارشنبه

تولد چندباره


اینجوری است که باید خودش بیاد. با قصد و اراده نمی‌شه. یا من بلد نیستم. از روزی که اومدم چهار خطم کار نکرده بودم و دلم‌ می‌خواست همه‌اش پایین باشم و باغبونی کنم
اما یکهو امشب دلم کار خواست. اما نه اون فایل سابق. یک کاغذ سفید
برای کلماتی که پشت در منتظر بودند من از این قالب قدیم داستانم دل بکنم. تا بیان و پشت هم سرجای خودشون بشینند. دلم خواست همه‌چیز رو تغییر بدم
دلم خواست از اول بنویسم. این آدم آزاد در اینجا بنویسه بجای محبوسی که در پایتخت مثل ماهی بیرون افتاده از آب داشت بال بال می‌زد
حالا فهمیدم برنامه چیه. روزها باغبونی و شب‌ها کار
غلط نکنم این میسیو جبرئیل شبها میاد اینورها

جاتون خالی . یک صدایی اومد از روی شیرونی. انگار یکی بپره جفت پا روش. البته ممکنه به شرط اینکه بال داشته باشه
خدایا خودم و می‌سپارم به تو. رفتم همه‌جا رو دیدم. ولی چه می‌دونم بیرون خونه چه خبره؟
نگهبانی هم تا اینجا فکرش را از سر بیرون کن
امشب منم و هیچکاک. بیا وقتی قصه جن و پری بنویسی باید وارد ماجرا هم بشی. اگه ندیدمتون حلالم کنید که آخر این دار و دسته لیلیت آره و اینا. اصلا از سر شب صداهای دوگانه‌ای از کوه میاد. شاید عروسی نوه اکوان اینا باشه؟

عشق همیشه در مراجعه است



بقدری این سابقه مبارزاتی من در ایجاد انواع سه و خرابکاری زیاده که حاضر نیستم از خدا بخوام کاری را بکنه
کسی را بیاره یا هر تفکری که فقط می‌تونه نیاز ذهن الکن من باشه
هزار هزار هزاربار چیزهایی را با تمام وجود ازش خواستم و او نداده که در زمان تازه دیدم چه چیز خطرناکی! خوب شد محل عقل ناقص من نذاشت و بهم نداد
اذانه برم نماز بر می‌گردم باقیش و می‌گم
چه نمازی! سهراب یادش رفت بگه نماز را هم زیر باران باید خواند
خدایی این نمازهای مغرب با همه‌اش فرق می‌کنه و حال دیگه‌ای داره. آره. داشتم می‌گفتم که، حال و روزم یه‌جوری است که حس می‌کنم اینجا دارن استجابت پخش می‌کنند و من ترجیح می‌دم فقط بگم: خدایا
قسم به دم
قسم به آن
قسم به‌راه
قسم به آه
قسم به زبان
قسم به زمان
که تو شایسته‌ای، بی‌نظیری
( قرار بود بنویسم" خدایا عشق را بر من حادث کن" اما ببین) روزی صد بار داد می‌زنم: قربونت برم ! بی‌اختیار زمین رو می‌بوسم . اینجا به‌قدری زیبایی هست که نتونی جز به خالقش فکر کنی
هر لحظه غافلگیری یک تجره تازه از خودم. یک هیجان یا تجربه‌ای که بی‌سابقه‌است

حوا و لیلیت




خداوند آدم را کامل و از هر دوجنس خلق کرد.
 نمونه‌ای در کمال خرد و شبیه به خود الوهیم ( عهد عتیق) .
 یک اسطوره کیهانی در عین تعادل که تنها بود. 
خداوند از دنده چپ آدم برای او لیلیت را خلق کرد. لیلیت خودش را با آدم برابر می‌دونست و حاضر نبود تسلیم آدم بشه. 
در نتیجه جنگ و جدال شروع شد تا امروز
خدا لیلیت را به زمین و در حاشیه دریای سرخ تبعید کرد و او هم از چشم کوری آدم با ابلیس ریخت روی هم و تند و تند بچه زائید و می‌گن همچنان هم ادامه داره. هوو؛ همه جورش هوو است
با خلقت لیلیت آدم از مقام کیهانی خارج و زمینی شد. 

بعد از رفتن لیلیت حوا را آفرید که حاضر به تسلیم در برابر آدم بود
حالا بگردیم در این قحط الرجال حوا را از لیلیت تمیز دهیم
من‌که دارم آدم دو جنسی اول می‌شم، البته منظورم فقط جنسیتش بود. باز فردا نگید لاف زدم
اگه این تنهایی ادامه پیدا کنه، غلط نکنم آدم از یادم می‌ره و خودم در خودم آدم می‌شم. فقط خدا کنه خاطر خواه خودم
نشم که باز اول بدبختی است

۱۳۸۶ شهریور ۲۰, سه‌شنبه

گناه





چه کسی اولین سنگ را پرتاب خواهد کرد ؟
تو؟ من؟ چه کسی
ناکرده گناه بین ما کیست؟ البته غیر از مونگولا که حتما اونها وبلاگ نمی‌خوانند
همیشه از بچگی ذهنم درگیر گناه بود. خط قرمزهای خانم‌والده، مذهب، اخلاقیات، مزنه قیمت روز ترشی و به‌قدری که گاهی نسبت به خودم دچار عذاب وجدان می‌شدم و ه نمی‌دونستم دیگه چه‌کارهایی ممکنه ناپاک و آلوده باشه؟
وقتی در عفونت غوطه می‌خوردم و طعفن دنیایم شده بود به معنای گناه رسیدم
وقتی درحال مرگی واژه و نگاه محدود و انسانی دگرگون و برای تو هیچ چیز خیر و شر نیست. که جمع ضدین ساختار کل هستی است و تو برای واژه گناه هرگز معنی دقیق و مشخصی نمی‌تونی داشته باشی چون، در ملل متفاوت این گناه ممکنه حتی به عشق هم تعبیر بشه برای مثال می‌شه، تانترا یا همان "ال‌ الا" یا ازدواج مقدس را با فحشا یکی دانست
چه کسی سنگ اول را پرتاب خواهد کرد؟
عرصة سخن بس تنگ است. به معنی درا تا فراخی ببینی

باز باران



بعد از سه ماه بالاخره این طناز دلربا بانو ابر دامنی تکاند و ما تازه شدیم
بانوجان جایت خالی. جایت خیلی خیلی خالی است. در این اوضاع و احوال تنها کسی که می‌تونست سر از خل بازی های من دربیاره، شمایید
یاد جنگل نور بخیر و یاد سبز تو تازه و پرطراوتخلاصه اینکه جای همه‌تون اینجا سبز. من، بانو جنگل، جناب آسمان و الهه مونث ابرنمی دونم کی چی فکر می‌کنه. نمی‌خوام هم بدونم چون فکر هر شخص مال خودشه. اما من از فرط هیجانتا جنون فاصله‌ای ندارم
با گلی رفتیم زیر بارون و حسابی خیس شدیم. الان مثل موش آبکشیده پیچت و پیچت عطسه می‌کنه. اما چشماش برق می‌زنه و لپش گل انداخته
این یعنی هستی و من‌ هم که ذره‌ای از هستی و زندگی هستم
و بی من، هستی ، یک " تلخ" کم داره
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
اما، عشق نیست
با گلی رفتیم زیر بارون و حسابی خیس شدیم. الان مثل موش آبکشیده پیچت و پیچت عطسه می‌کنه. اما چشماش برق می‌زنه و لپش گل انداختهاین یعنی هستی و من‌ هم که ذره‌ای از هستی و زندگی هستمو بی من، هستی ، یک " تلخ" کم دارهچترها را باید بستزیر باران باید رفتاما، عشق نیستبا گلی رفتیم زیر بارون و حسابی خیس شدیم. الان مثل موش آبکشیده پیچت و پیچت عطسه می‌کنه. اما چشماش برق می‌زنه و لپش گل انداختهاین یعنی هستی و من‌ هم که ذره‌ای از هستی و زندگی هستمو بی من، هستی ، یک " تلخ" کم دارهچترها را باید بستزیر باران باید رفتاما، عشق نیستx
 

۱۳۸۶ شهریور ۱۹, دوشنبه

تقویم


هر سال این‌موقع‌ها که می‌شه.
سرم سنگین می‌شه و تا روز موعود قطعا به قعر چاه برزخ رسیدم. 
همیشه از وحشت اون‌هایی که تولدم را به خاطر ندارن از چند روز پیش نگران حالم بودم که قراره گرفته بشه
امسال که حمد خدا تکلیفم با زندگی و آدم‌هاش معلوم شده. تا صبح که چشم باز کردم حتی بهش فکر نکرده بودم. چرا ما انقدر از دوست داشته نشدن‌ها وحشت داریم؟
حالا می‌دونم بقول ترک‌ها" بودور که وار" در نتیجه آزادانه انتظار روز موعود رو می‌کشم. اینم روزی مثل همه روزها
سالگرد ورود من به جهان بی‌کسی، جشن و سرور نداره. تازه ارقام سنه و سال هم که بالاتر می‌ره. کاش می‌شد از روی این تاریخ پرید و سال‌ها بی روز میلاد می‌گذشتن. سن سربالایی می‌ره و امید سر پایینی
انقدر که دنیا یا خودمون را جدی گرفتیم که از زندگی لذت نمی‌بریم. چون سرشار از انتظاریم. می‌خوام ببینم زندگی و جنگل در آن روز مرا چه هدیه خواهد داد؟

من باد




وای که جای هرچی آدم باحاله خالی . چه هوایی. ماه!!کیف می‌کنم
بادخنک از غرب به شرق با شدت تمام در جریان و پرده‌ها در رقص. از بین درختها صداش رو می‌شنوم که میاد تا از من عبور می‌کنه. رفتم بالکنی و خودم را به باد سپردم. چه تجربه‌ای. انگار باد منو برد
باد شدم و لحظه‌ای به عرض یک عمر من نبود و فقط باد بود
ابرها با سرعت زیادی از سمت دریا به اینجا می‌رسن و با کوه دیواری‌ای مواجه و در نتیجه فکر کنم تا صبح ابرها یا به عبارتی مه تا پنجره‌های اتاق برسه
وای خدا نوکرتم.فکر کن. مه و منو پنجره
بارها دلم خواسته از این بالا شیرجه بزنم تو مه شاید در جهانی دیگه چشم باز کن
اما عقل سلیم هر بار می‌گه: مگه چشم در جهان آخرت باز کنی. خدا را چه دیدی، اگر ایمان داشته باشم که در جهانی جز آخرت چشم باز می‌کنم. بی‌شک؛ چشم باز خواهم کرد

آی آدم کجایی؟



بالاخره موتورم کم آورد و به ریپ افتاد. تا اذان مغرب این ماجرای آبیاری ادامه داشت و با ته مانده جانی که برام باقی بود، خودم را کشوندم اینجا
الان به عبارتی چارچنگولی موندم و نمی‌دونم چه کنم
اما، اما بگم که درست وقت نماز یادم افتاده بود که، اگر این آدم گم‌و گور شده کنارم بود. تازه می‌تونستم یک شام مفصل هم بپزم و به عشق فکر کنم
دروغ چرا شاید حتی زیر لب این را از خدا خواسته باشم
درست موقع تشهد سربالا کردم و ستاره زردی چشمک زد
یک لحظه احساس کردم داره میاد پایین. اما بی‌شک در اون لحظه این تنها ستاره‌ای بود که با چشمکش منو تا دیار عشق برد
دلم خواست مثل شوق بلوغ ذوق کنم و در تخیل باور کنم، کسی در راه است
کسی که مثل هیچ‌کس جز من نیست
اما چه تلخه باور اینکه در این راه کسی منتظر من نیست

کشاورز نمونه



نمی‌دونم شاید ذاتم یا ژنم کشاورز باشه؟ هر چه هست که حالم خیلی خوبه
مشکل همه ما اینه که هیچ یک سر جایی که باید نیستیم. دیگه با تراکتور مگه منو برگردونن پایتخت. حتی فکرشم مورمورم می‌کنه. اونجا از صبح حالم خوب نیست
اینجا از صبح شزمم. نمی‌دونم شاید کانون ادراکم در زمان چرخیده و این باغ منو به باغ کودکی و پدر برده باشه؟ هر جا هستم باشم. این جنگل این کوه و این باغ درحال حاضر بهشت من. و من حوای بی آدم باشم
دیروز سم پاشی درخت‌های مرکبات بود. باید از صبح درخت‌ها آبیاری می‌شد. چه لذتی داره پای هر کدوم ایستادن و سیرآب شدن درختها رو حس کردن.
انگار خودم سیرآب می‌شم. فکر نکن کار آسونیه.علف‌های هرز را کندن و خار و خاشاک اطراف را جمع کردن
نه که فکر کنی کار به سبک مامانم اینا. از صبح تا حالا چهل و چهار درخت آبیاری کردم هنوز ده تا دیگه مونده. غلط نکنم امسال کشاورز نمونه مازندران باشم، بی‌آنکه ذره‌ای احساس خستگی کنم
ولی تهران برای رفتن حتی به بانک که زیر خونه‌ است عزا می‌گیرم. یا حتی خرید لباس که سال‌هاست نرفتم و دختر‌ها به‌جای من اینکار را می‌کنند
باید همه رجوع به اصلی کنیم که ازش دور ماندیم. به عوض دنبال هم راه افتادیم و نشانه‌های تمدن و پیشرفتی رو طی می‌کنیم که از آن ما نیست. تنها یک الگوی تعریف شده توسط دیگران است

۱۳۸۶ شهریور ۱۸, یکشنبه

آینه




از وقتی این قوای مهاجم راهی دیار پایتخت شدن، دو روزه باز می‌تونم نفس عمیق بی بدهکاری بکشم
وقتی تهرانم صبح نمی‌دونم با کدوم مشکل یا درد باید از تخت جدابشم. شاید به همین دلیل بی‌تابیم برای عشق بیش از اینجاست. عشق مثل داروی آرام‌بخشی است که صبح همراه با پلکم حضورش را می‌بینم و مانع از رویت باقی داستان‌ها می‌شه
اینجا هم دلم عشق می‌خواد. شاید از دیشب بیشتر. اما بی‌قرارم نکردهبه‌قدری زیبایی برای دیدن هست که جایی برای خودنمایی‌های ذهنم نمی‌ذاره
البته اینم بگم که مرور عجیبی دارم. مرور خودم و تصمیماتی که هر یک به نقطه‌ای عجیب منو رسانده. مرور همان دردهایی که در تهران عذابم می‌ده اما اینجا تصاویری است که به‌وضوح درش نقش‌های من پیدا است
مرور همیشه یکی از دردناک ترین اعمالی است که از آن می‌گریزم. اما اینجا میاد، معنی می‌شه و میره. این یک موهبت الهی است
اما احساسم می‌گه: تو رو بی‌عاطفه کردن
نبودی. تو سرشار از محبتی. اما، دیگه حاضر نیستی جایی بیهوده خرجش کنی
می‌گه: تاحالا هرچه که می‌شد و می‌بایست به‌نام وظیفه انجام بدی، دادی. مابقی بی‌حرمتی به ذات الهی یا منش طبیعی انسان آزاد خواهد بود


I AM


نه از ایزد بانویی متولد شدم
نه بی‌مرد بچه‌ای زادم
نه مقدس بودم و نه مقدس هستم که نقش مریم باکره را ایفا کنم. که البته آنهم برایم به زیر سوال است
نه عزیز دل. هنوز مادرم. اما این اسم به معنای زنده بگوری من نیست
سن اینها که بودم، ه را از ب تمیز نمی‌دادم. اما بچه بغلم بود و نمی‌دونستم چه غلطی کردم
دیگه کسی به لالایی و جیش پوف مامان احتیاج نداره. اون‌ها برای زندگی خودشون به این جهان قدم گذاشتن و من هم برای خودم. شاید فردا دیگه نباشم. بی من چه می‌کنند؟ از حالا بکنند که من در حاشیه هستم تا در اصلاح خراب کاری‌ها کمک کنم
من زنم
یک انسان آزاد. مادر به‌دنیا نیامدم. دختربچه‌ای بودم که روزی مادر می‌شود. تا قیامت قرار نیست مادر بمونیم؟ این رویاها را مردان عهد عتیق ساختن تا جای ممکن استثمارمون کنند
داستان اسطوره‌ای مادر فداکار را کنار قاب اتوپیای عشق‌های لیلی و مجنونی باید جا داد که اکنون زمان انسان آزاد است
همان‌طور که بچه‌هایی که برابر والدین پا دراز نمی‌کردن و سر بالا نمی‌آوردن برای گفتن نه. فقط تا نسل ما بود نه بچه‌های عصر وحشی انقلاب
نه عزیزم. هنوز مادرم. اما احمق نیستم که وقت مرگ زندگی را به خودم بدهکار باشم
بچه‌ها از طریق ما میان. اما برای زندگی خودشان نه برای ما
همان‌طور که ما آمدیم

۱۳۸۶ شهریور ۱۷, شنبه

من تو او


نماز مغرب را زیر آسمون آبی پهناور؛ در دامن جنگل خواندم
بسیار زیبا بود
نه من بودم، نه آسمون
هم آسمون، من بود
هم من، آسمون
گیس موهایم را گشودم تا باد با تارهای بلند و مجعدش بازی کنه
حس می‌کردم در گوشم به نجوا چیزی می‌گه
و یادم افتاد من، یک زنم
گونه‌هایم داغ شد ، پوستم تب کرد
موج عشق پوستم را قلقلک می‌داد
من همه عشق بودم
و
عشق همه من




زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...