و خداوند انسان را آفرید
آدم سیب را خورد
و حوا طمع را زائید
یک چیزی دوباره منو بهیاد گذشته انداخته. شاید خودمم که شفاف شدم و راحتتر خودم رو میبینم. آینه صاف و تمام قدی که هر لحظه من درش نشستهام
قدیمها یکسر غر میزدم و از زمین و زمان گله داشتم. بزرگترها میگفتن: برو خدا رو شکر کن تنت سالمه و الی آخر داشتههای انسانیم را میشمردن و من با وقاحت تمام میگفتم: اینها رو خیلی ها دارن و سلامتی هم که خب
سلامتم که چی؟ من تنهام چرا نمیفهمین؟
تا تجربه تصادفم
تصادفی که با فاصله زمانی یکساعت بعداز وقوع تصادف من در حالیکه داشتم در بیمارستان نوشهر با مرگ میرقصیدم در صحنه تصادف من اتفاق افتاد. از عجیبترین تجربههایی است که مفاهیم جهانم را واژگون کرد
تمام لحظاتی که روی تخت نمیتونستم جم بخورم و ناله میکردم باز، از خدا مرگ میخواستم و تحمل عذاب بستر را نداشتم
خیلی ساده میتونست هر بلایی سرم آمده باشه.
یا وقتی اواسط سال دوم وقتی همه ترکم کردن و تنها موندم. از شدت عفونت وارد کما شدم و کسی خبر نداشت. بعد از سه روز جسم عفونیم در انزوا و در حال مرگم پیدا شد
بیست روز در کما جهانی را تجربه کردم که به وصف ناید و کلمه از توصیفش عاجز. عفونت به مغزم رسیده بود و فقط چهاردرصد با قلبم فاصله داشت تا بشه صد درصد
حتی میشد در حادثه تصادف، فلج، معلول یا نابینا شده باشم. اما حالا هستم در واقع دوبار با مرگ رقصیدم
و منکه باز یادم میره، دیگه باور نداشتم حتی بتونم دنیای بیرون از چهاردیواری اتاق را ببینم
بعد از ده سال هنوز نق میزنم، چرا تنهام؟ چه ذهن کله خری دارم
اینهمه بلا سرمآورده و دست بردار نیست
آدم سیب را خورد
و حوا طمع را زائید
یک چیزی دوباره منو بهیاد گذشته انداخته. شاید خودمم که شفاف شدم و راحتتر خودم رو میبینم. آینه صاف و تمام قدی که هر لحظه من درش نشستهام
قدیمها یکسر غر میزدم و از زمین و زمان گله داشتم. بزرگترها میگفتن: برو خدا رو شکر کن تنت سالمه و الی آخر داشتههای انسانیم را میشمردن و من با وقاحت تمام میگفتم: اینها رو خیلی ها دارن و سلامتی هم که خب
سلامتم که چی؟ من تنهام چرا نمیفهمین؟
تا تجربه تصادفم
تصادفی که با فاصله زمانی یکساعت بعداز وقوع تصادف من در حالیکه داشتم در بیمارستان نوشهر با مرگ میرقصیدم در صحنه تصادف من اتفاق افتاد. از عجیبترین تجربههایی است که مفاهیم جهانم را واژگون کرد
تمام لحظاتی که روی تخت نمیتونستم جم بخورم و ناله میکردم باز، از خدا مرگ میخواستم و تحمل عذاب بستر را نداشتم
خیلی ساده میتونست هر بلایی سرم آمده باشه.
یا وقتی اواسط سال دوم وقتی همه ترکم کردن و تنها موندم. از شدت عفونت وارد کما شدم و کسی خبر نداشت. بعد از سه روز جسم عفونیم در انزوا و در حال مرگم پیدا شد
بیست روز در کما جهانی را تجربه کردم که به وصف ناید و کلمه از توصیفش عاجز. عفونت به مغزم رسیده بود و فقط چهاردرصد با قلبم فاصله داشت تا بشه صد درصد
حتی میشد در حادثه تصادف، فلج، معلول یا نابینا شده باشم. اما حالا هستم در واقع دوبار با مرگ رقصیدم
و منکه باز یادم میره، دیگه باور نداشتم حتی بتونم دنیای بیرون از چهاردیواری اتاق را ببینم
بعد از ده سال هنوز نق میزنم، چرا تنهام؟ چه ذهن کله خری دارم
اینهمه بلا سرمآورده و دست بردار نیست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر