۱۳۸۶ مهر ۲, دوشنبه

کلک


این سفر یکماهه خیلی چیزها یادم داد. شاید چون تنها بودم و مجبور شدم دائم خودم را زیر ذره‌بین بذارم
از صبح چقدر آروم گرفتم و از هر لحظه لذت می‌برم. چون می‌دونم از جمعه غروب دیگه هیچ‌یک از اینها نیست
اما چیزی که ندونم آخرش قرار چی بشه، اعصابم را می‌ریزه به‌هم. یاحداقل اکنونش بدونم چه غلطی انجام می‌دهم؟
به ساده‌ترین شکل ممکن از نوک انگشتی تر کردن در دریای وجود پسران آدم دوری می‌کنم.
شاید از ترس و نگرانی از بابت وسط یا آخرش.می‌دونم غلطه. می‌دونم حتی در شعارهای من نیست.
این همان فاجعه‌ای است که هر بار از پشت، کمه، دوره،..... حالا که اینطور شد نمی‌خوام سر بیرون میاره
بذار تنها بمونم تا دیگه یادم نره، شادی‌های زندگی همین پنج دقیقه‌ای‌هاست
همیشه منتظر یک معجزه بودم. یک شادی عظیم که با آمدنش همه چیز را عوض کنه
وقتی فهمیدم شادی مجموع همین شادی‌های کوچک و گذراست که، دیگه حوصله شادی نداشم. چه کوچیک. چه بزرگ. ممکنه اگر بخندم گونه‌هام درد بگیره. یادم نیست آخرین بار کی بیش از تبسمی خندیدم؟
شاید هرچیزی را تا وقتی دوست دارم که ندارمش. خدا وکیلی شما با خودتون انقدر صادق هستید؟
مچ خودتون را می‌گیرید؟
سهم خودت را گردن می‌گیری؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...