از قرار به شهادت این دخترها، سرمونی تولد، خیلی هم داستان در باغ فیلهوا کنی نیست. شاید اینهم الگویی شبیه ازدواج دختر های شمسی خانم اینا باشه که واقعا معنای دقیق و واضحی نداره
یا اصلا لازمه آمدن به قالبی تنگ با جشن و شادی یادآوری بشه؟
شاید حتی مثل عشق یا تعریف خدا، حروفی بسیار اختصاصی و فردی داشته باشه. شاید حتی این سیرک تولد بازی واقعا فقط مال بچگی است. نه میدونی کی اومده کی رفته. در نتیجه فکر میکردیم باید ورودمان با ساز و دهل جشن گرفته بشه. معلوم دیگه هیچ خرس گندهای دلش برای اتوپیای تولد غش نمیره ولی باز به وقتش ازدنیا توقع داریم
منکه بعد از ظهر زدم به باغچه تا وقت افطار کمی لب و لوچهام جمع شد. البته فقط کمی. چون بعضی از اون ده پایینیها به نوعی به طرف برجکم تیر انداختن و من مورمورم شد و مجبوری از دیشب چراغ خاموش نفس کشیدم
اونوقت این یعنی بودن؟
نه از اون
از این
که
چرا نمیتونن عشق بدن؟
چرا اینهمه محبت و دوست داشتن خطرناک شده؟
ببین
من الان اینطوری، لبام به طرز کنجکاوانه متمایل به مشکوک جمع شده و کم مونده این پوستة خشک و بیروح حوا
بشکنه. وای به وقتی که توش پوچ باشه و چیزی که به حساب خودت بیاد درش نباشه
از خودم بیرون میآم. بالا و بالاتر و من کوچک و کوچکتر میشوم
محله و شهر و زمین هم کوچک میشود
من چرخ میخورم. چرخ میخورم تا هیچ
عدد من ناپیدا است. از فرط ترس، لب برمیچینم و تنهاییام را درک میکنم
و از وحشت
میلرزم
یا اصلا لازمه آمدن به قالبی تنگ با جشن و شادی یادآوری بشه؟
شاید حتی مثل عشق یا تعریف خدا، حروفی بسیار اختصاصی و فردی داشته باشه. شاید حتی این سیرک تولد بازی واقعا فقط مال بچگی است. نه میدونی کی اومده کی رفته. در نتیجه فکر میکردیم باید ورودمان با ساز و دهل جشن گرفته بشه. معلوم دیگه هیچ خرس گندهای دلش برای اتوپیای تولد غش نمیره ولی باز به وقتش ازدنیا توقع داریم
منکه بعد از ظهر زدم به باغچه تا وقت افطار کمی لب و لوچهام جمع شد. البته فقط کمی. چون بعضی از اون ده پایینیها به نوعی به طرف برجکم تیر انداختن و من مورمورم شد و مجبوری از دیشب چراغ خاموش نفس کشیدم
اونوقت این یعنی بودن؟
نه از اون
از این
که
چرا نمیتونن عشق بدن؟
چرا اینهمه محبت و دوست داشتن خطرناک شده؟
ببین
من الان اینطوری، لبام به طرز کنجکاوانه متمایل به مشکوک جمع شده و کم مونده این پوستة خشک و بیروح حوا
بشکنه. وای به وقتی که توش پوچ باشه و چیزی که به حساب خودت بیاد درش نباشه
از خودم بیرون میآم. بالا و بالاتر و من کوچک و کوچکتر میشوم
محله و شهر و زمین هم کوچک میشود
من چرخ میخورم. چرخ میخورم تا هیچ
عدد من ناپیدا است. از فرط ترس، لب برمیچینم و تنهاییام را درک میکنم
و از وحشت
میلرزم
خیلی وضعت خرابه...
پاسخحذفالان من چیکار کنم؟هااااان؟؟؟
ادمیزاد...فرق نمیکنه حوا جزوشه خب ....یه جا بند نمیشه نمیدونم چرا؟؟؟؟؟؟