۱۳۸۶ شهریور ۳۱, شنبه

استخاره


پناه می‌برم از این گره کور به خدا. هرچی هرچی که از صبح تا شب آزارم می‌ده فقط محصولات ذهنی است که از دیده‌ها و شنیده‌ها بایگانی عظیمی داره. بایگانی نقاط ضعف من
از صبح چشم که باز می‌کنم اولین چیزی که به ذهنم می‌رسه یک سواله. کی باید برگردم
می‌گم به کجا؟ کدوم خونه. بحث بالا می‌گیره
نمی‌دونم شاید دچار نوعی وجدان درد. شاید باید حتما در تهران اذیت بشم تا باور کنم زندگی می‌کنم؟ تا ظهر این دست به یخه ای ادامه پیدا می‌کنه. همچین که نماز ظهر را می‌خونم مطمئنم بهترین جا در حال حاضر همین‌جاست
دوباره از سر شب می‌افتم بفکر که خب لابد یه چیزهایی هست که باید از اون‌ها بترسی. چیزهایی مربوط به جنگل. پنهان در تاریکی و پنهان از من. موجودات غیرارگانیک و غار دیو سفید رستم.
آره حتی گاهی هم می‌ترسم. البته از موجود دو پا
ولی چیز ترسناکی سراغ ندارم که بخوام واقعا و جدی بترسم. دشمن خیالی هم ندارم. اما ذهنم دائم کرم می‌ریزه
فردا که خودم را مرور می‌کنم تازه می‌فهمم چقدر انسان مرموز و خطرناک است
ما هر لحظه باوری نو را تجربه می‌کنیم
ما هر لحظه چهره‌ای تازه می‌زنیم
ما هر لحظه فریبکارانه زندگی را حمل می‌کنیم. بی آنکه زندگی کنیم
ما لبریز از ترسیم
ترس‌های درونی و دور. کهنه و گم

لحظه‌ی قصد

    مهم نیست کجا باشی   کافی‌ست که حقیقتن و به ذات حضور داشته باشی، قصد و اراده‌ کنی. کار تمام است. به قول بی‌بی :خواستن توانستن است.    پری...