۱۳۸۶ شهریور ۱۷, شنبه

من تو او


نماز مغرب را زیر آسمون آبی پهناور؛ در دامن جنگل خواندم
بسیار زیبا بود
نه من بودم، نه آسمون
هم آسمون، من بود
هم من، آسمون
گیس موهایم را گشودم تا باد با تارهای بلند و مجعدش بازی کنه
حس می‌کردم در گوشم به نجوا چیزی می‌گه
و یادم افتاد من، یک زنم
گونه‌هایم داغ شد ، پوستم تب کرد
موج عشق پوستم را قلقلک می‌داد
من همه عشق بودم
و
عشق همه من




لحظه‌ی قصد

    مهم نیست کجا باشی   کافی‌ست که حقیقتن و به ذات حضور داشته باشی، قصد و اراده‌ کنی. کار تمام است. به قول بی‌بی :خواستن توانستن است.    پری...