۱۳۸۶ شهریور ۲۵, یکشنبه

شاید


امروز همچنان عجیب و متفاوت تا اینجا رسید. عجیب چون هر لحظه انتظار داشتم. نمی‌دونم منتظر چی؟ ولی آرام و قرار نداشتم
هیچ رقم کار نکردم. فقط طبقه جابجا می‌کردم به این امید که شاید تصاویر دنیا درگون بشه
درختها از کوه جدا و هر کدام که می‌خواستی می‌شد نوازش کنی
شاید چشم‌های من آلبو گیلاس می‌چید. چون نگاهم تب‌آلود و عاشق بود. در پی چیزی، حسی یا خبری تازه بود
نگاه من اصلا منتظر معجزه بود
نگاه من شاید خود معجزه بود
نگاهم همچنان منتظر و مشتاق، کودکانه به در مانده
نگاه من همیشه مشتاق تواست

لحظه‌ی قصد

    مهم نیست کجا باشی   کافی‌ست که حقیقتن و به ذات حضور داشته باشی، قصد و اراده‌ کنی. کار تمام است. به قول بی‌بی :خواستن توانستن است.    پری...