زمانی که تازه افتادم دنبال شیک بازی، اولین قلم از مراتب تجدد و فیالفور سر از این کلاسها یا بهتره بگم« باندهای عرفانی» درآوردم
از شیکی زیاده رفتم کلاس تیام. از لحظه ورود تا زمان مراقبه. در حال رصد انواع عطر و امواج بیگانة حاضر در کلاس میشدم. در نتیجه تنها کاری که نمیکرد فرو رفتن در خود بود.
همه بلندبلند فکر میکردن و هر یک درگیر ماجرایی و من خسته تر از همیشه با بار انرژیهای معمولا منفی بیگانه برمیگشتم خونه
همین شد که دور انواع کلاس خودیابی و خود سازی را برای همیشه خط کشیدم
طی دوسالی که بعد از تجربه مرگ اجبارا دائما بستری بودم؛ یکی یکی اعضای خانواده از خستگی فراموشم کردن. از شدت تنهایی مجبور بودم دائم مزخرفات ذهنم را تماشا کنم. تا حدی که گاه از فرط خشم و نفرتی که درم ایجاد میکرد. شیشه قدی خونه رو میآوردم پایین و پرستار بیچاره میرفت پشت سنگر تا هنگام آتش بس
این منه خودخواهی بود که همیشه پشت من پنهان بود و در تنهایی بیرون میزد. پایان دوسال تازه پی بردم، هر چه میکشم فقط از خودم بوده و هیچ نقطهای نیست که بشه گردن دیگران بندازم و برای آرامش خودم براش سینه بکوبم و ناله ونفرین کنم. من مونده بودم برهنه برابر من
آغاز سال چهارم بود که فهمیدم ، اول باید از سر راه خودم برم کنار و بیشتر مواظب تصمیماتم باشم
تا زمانی که ذهن درگیره، مدیتیشن بیمعناست
تا خودت را نشناسی مدیتیشن بیهوده است
از پس خودم و ذهنم برنمیاومدم. میخواستم دنیا را متوقف کنم. ذهی خیال باطل
جا خالی کن که شاه به ناگاه آید
چون خالی شد، شه به خرگاه آید
تا تمام مکر و حیلههای ذهن شناسایی و اصلاح نشه. مراقبه کاری صرفا دهن پر کن و شیک خواهد بود
و ذهن همان سیب تلخی است که آدم گاز زد و از بهشت آرامش و بهشت به جهنم خودخواهی و بیم و هراسهای ذهن افتاد
حالا فقط خفت خودم رو میگیرم. تا وقتی من معیوبم، چه مجال قضاوت غیر؟
از شیکی زیاده رفتم کلاس تیام. از لحظه ورود تا زمان مراقبه. در حال رصد انواع عطر و امواج بیگانة حاضر در کلاس میشدم. در نتیجه تنها کاری که نمیکرد فرو رفتن در خود بود.
همه بلندبلند فکر میکردن و هر یک درگیر ماجرایی و من خسته تر از همیشه با بار انرژیهای معمولا منفی بیگانه برمیگشتم خونه
همین شد که دور انواع کلاس خودیابی و خود سازی را برای همیشه خط کشیدم
طی دوسالی که بعد از تجربه مرگ اجبارا دائما بستری بودم؛ یکی یکی اعضای خانواده از خستگی فراموشم کردن. از شدت تنهایی مجبور بودم دائم مزخرفات ذهنم را تماشا کنم. تا حدی که گاه از فرط خشم و نفرتی که درم ایجاد میکرد. شیشه قدی خونه رو میآوردم پایین و پرستار بیچاره میرفت پشت سنگر تا هنگام آتش بس
این منه خودخواهی بود که همیشه پشت من پنهان بود و در تنهایی بیرون میزد. پایان دوسال تازه پی بردم، هر چه میکشم فقط از خودم بوده و هیچ نقطهای نیست که بشه گردن دیگران بندازم و برای آرامش خودم براش سینه بکوبم و ناله ونفرین کنم. من مونده بودم برهنه برابر من
آغاز سال چهارم بود که فهمیدم ، اول باید از سر راه خودم برم کنار و بیشتر مواظب تصمیماتم باشم
تا زمانی که ذهن درگیره، مدیتیشن بیمعناست
تا خودت را نشناسی مدیتیشن بیهوده است
از پس خودم و ذهنم برنمیاومدم. میخواستم دنیا را متوقف کنم. ذهی خیال باطل
جا خالی کن که شاه به ناگاه آید
چون خالی شد، شه به خرگاه آید
تا تمام مکر و حیلههای ذهن شناسایی و اصلاح نشه. مراقبه کاری صرفا دهن پر کن و شیک خواهد بود
و ذهن همان سیب تلخی است که آدم گاز زد و از بهشت آرامش و بهشت به جهنم خودخواهی و بیم و هراسهای ذهن افتاد
حالا فقط خفت خودم رو میگیرم. تا وقتی من معیوبم، چه مجال قضاوت غیر؟
چقدر سرد؟
پاسخحذفبانو زنده ای؟ چرا رنگ هایت این چنین سرد؟
واقعا مطمئن هستید خوشحالی؟
من شک دارم. روح رسم های تازه به غیر ارگانیک ها شبیه تر است تا بانوی همیشه. از گرمی عشق و هیجان رد پایی نمی بینم. نکنه غیرارگانیک های جنگل تو را تسخیر کرده باشند؟
بابا بذارین خودش باشه . این پست یکی از بهترین و راه گشاترین نوشته هااست. یک زمزممه و حرف خودمونی با خود. حرف حساب. حالا حتما باید سرخاب سفیداب (عشق و هیحان) داشته باشه؟
پاسخحذفبا تقدیم احترام
نخود هر آش