یادم میاد وقتی تهران بودم آزاده گفت میری اونجاهم باز حوصلهات سر میره برمیگردی
سرنرفته. مطمئنم آرامشی که اینجا دارم تهران هرگز نخواهم داشت. ولی آخه ببین هنوز هوا تاریک بود که بیدار شدم. دیگه خوابم نمیبره.اولین اتفاق فکر و خیاله که یقهام را گرفته و ول نمیکنه. صبحها تا چشم باز میکنم بفکر رفتنم. اگر ساعت کار هواپیمایی بود، تا حالا تهران بودم. اما تا زمان به دوش و هوای سرصبح میرسه. میگم: باید دیوانه باشم که برگردم
مگر میشه اینطور تعادل روحی آدم بهم بریزه؟ آخه به چیه این دنیا دو دستی چسبیدیم؟
دیشب خودم را که در آینه دیدم بیشتر شبیه یک روح رنگ و رو پریده بودم تا یک زن
هیچ ارتعاش انسانی یا زنانهای از تصویرم نمیرسید. بهخدا از خودم ترسیدم. یک جفت چشم بی روح که نگاهم میکرد و ازم میپرسید« به کجا تعلق دارم؟ به کی وابسته هستم؟ به چی دلخوش دارم» هیچ
از این بلاتکلیفی خسته و بیزارم
آهای تارزان بیا منو ببر تا خل نشدم یک کاری دست خودم بدم
دیشب نشستم منتظر ترس. گفتم بذار چنان بترسم که نفهمم چطور برمیگردم
اما حتی ترس هم ازم میگریخت. الان رفتم چراغهای محوطه را خاموش کنم. متوجه شدم دیشب نه حفاظ قفل کردم نه در خونه. اگر دیشب خبر داشتم تا صبح نمیخوابیدم
من از جهان پیچیده خودم سر در نمیارم. بعد از عمری هنوز نتوانستم دست خودم را بخوانم. اما همه فکر میکنند از همهچیز خبر دارن حتی احوال درونی دیگران و بهخودشون به سادگی اجازه قضاوت هم را میدهند. احکام صادر میکنند. انتخاب و تلاق در کار است
سرنرفته. مطمئنم آرامشی که اینجا دارم تهران هرگز نخواهم داشت. ولی آخه ببین هنوز هوا تاریک بود که بیدار شدم. دیگه خوابم نمیبره.اولین اتفاق فکر و خیاله که یقهام را گرفته و ول نمیکنه. صبحها تا چشم باز میکنم بفکر رفتنم. اگر ساعت کار هواپیمایی بود، تا حالا تهران بودم. اما تا زمان به دوش و هوای سرصبح میرسه. میگم: باید دیوانه باشم که برگردم
مگر میشه اینطور تعادل روحی آدم بهم بریزه؟ آخه به چیه این دنیا دو دستی چسبیدیم؟
دیشب خودم را که در آینه دیدم بیشتر شبیه یک روح رنگ و رو پریده بودم تا یک زن
هیچ ارتعاش انسانی یا زنانهای از تصویرم نمیرسید. بهخدا از خودم ترسیدم. یک جفت چشم بی روح که نگاهم میکرد و ازم میپرسید« به کجا تعلق دارم؟ به کی وابسته هستم؟ به چی دلخوش دارم» هیچ
از این بلاتکلیفی خسته و بیزارم
آهای تارزان بیا منو ببر تا خل نشدم یک کاری دست خودم بدم
دیشب نشستم منتظر ترس. گفتم بذار چنان بترسم که نفهمم چطور برمیگردم
اما حتی ترس هم ازم میگریخت. الان رفتم چراغهای محوطه را خاموش کنم. متوجه شدم دیشب نه حفاظ قفل کردم نه در خونه. اگر دیشب خبر داشتم تا صبح نمیخوابیدم
من از جهان پیچیده خودم سر در نمیارم. بعد از عمری هنوز نتوانستم دست خودم را بخوانم. اما همه فکر میکنند از همهچیز خبر دارن حتی احوال درونی دیگران و بهخودشون به سادگی اجازه قضاوت هم را میدهند. احکام صادر میکنند. انتخاب و تلاق در کار است
همه یه ما گمشده های دنیاییم که یادمون رفته کی هستیم...و بلا استثنا دنبال یه چیزی میگردیم که خودمونم نمیدونیم کیه و چیه....
پاسخحذفاما خب فرق من و تو اینه که بلدیم فقط بگیم و بقیه یا نمیتونن یا نمیخوان...
منم وقتی توو آینه بی رنگ و رو میشم واسه خودم دلسوزی میکنم اما بیفایدست...
خوبیش اینه که واسه اینکه دیگران زردنبو نبینن منو.... بلدم چه جوری خودمو رنگ کنم:p
امتحان کن...
تو خیلی قشنگی!!!!