
سرشار از حس مرگ بیدار شدم. گویی مرگ همین نزدیکی به انتظارم نشسته
سکوت محض و جز آوای باد که کوه و خانه را دور میزند صدای دیگری نیست. حتی صدای پرندهها. تا صبح هزار بار از خواب پریدم. حسی تلخ و سرد وجودم را گرفته. مرگ موزیانه در حیات میرقصد و من میگریم
شاید پوست میاندازم
شاید هر کوفت و درد دیگری. ولی این زندگی تنها تجربهای در سلول انفرادی شده که به جنون میکشاندم. نه پای بازگشت و نه قرار ماندن. خدایا از این دام رها کن مرا
خدایا دستم را بگیر و از این وحشت تنهایی نجاتم بده