۱۳۸۶ شهریور ۲۷, سه‌شنبه

.....




راست راستش که دیگه داره حوصله‌ام سرمیره و هوای هوای ناپاک پایتخت بینیم رو خارانده.
نمی‌دونم. ولی اینجام شوخی شوخی تارزان شدم. گو اینکه امروز با ورود اسباب بازی جدید کمی حواسم پرت شد اما تا غروب نه بیشتر. هوا از صبح سرد بود. اول هیزم و فایده نداشت، بخاری گازی و بعد. بعد کتری و چای تازه دم روی بخاری کنج اتاق. صدای کتری برام لالایی بود و خاطره مادر، مدرسه در ایام سرد زمستان
بالاخره بد نیست اگه دو سه روز یکبار یک بنی بشر ببینم یا چهارکلمه با یک آدم زنده حرف بزنم. البته نه از اون مدلی که عکسش افتاده بود
شایدم عادت دونم درد گرفته. همه عادت‌هایی که عمری منو به تهران وصل نگه‌داشته. ولی خدایش اگه یه یار باحال یه آدم نمونه اینجا دم دست بود، حتما می‌شد بی‌خیال تمام عادت‌های دنیا شد
این دیگه خواب نیست، دو روزه منتظر کسی هستم. این خواب نیست
بیداری است
کسی که نمی‌دونم کیست. کسی که می‌دونم نزدیک می‌شه
شوخی نیست اینجا حتی در رادار خدا هم نیست
یک نقطه کور بین ابرهای سفید مقدس

لحظه‌ی قصد

    مهم نیست کجا باشی   کافی‌ست که حقیقتن و به ذات حضور داشته باشی، قصد و اراده‌ کنی. کار تمام است. به قول بی‌بی :خواستن توانستن است.    پری...