ترسیده و وحشتزده کز کردم کنج خونه. از دیروز حتی پا از خونه بیرون نذاشتم. البته بیشتر بخاطر هوای بارانی بود. ولی پسش پیدا بود که مثل بچگی از وحشت کز کردم
وحشت از نا امیدی. در تهران همیشه یک راه فرار بود. فکر میکردم، شیطونه میگه ولکنم بزنم به جنگل و با خیال اینجا خاطرم آرام میشد
در اصل من جهنم را در کولهای گذاشتم و همهجا با خودم هنوز حمل میکنم. باری که سالها پیش گمان میکردم زمین گذاشتم
در این کیسه زپرتی عهد ستارخان، از کودکیهای پر اضطراب تا اکنون هر چه سهکاری و زخم بوده وجود داره. تجربههایی که شاید امیدم را از دنیا گرفته
حالا من اینجام و کیسه برابرم. نه جرات باز کردن و بیرون ریختنش هست. نه امکان گذاشتن و در رفتن. هر چه زمان میگذرد این کیسه سنگینتر و پشتم خمیده تر میشود
در این لحظه ترسیدهام. بسیار هم ترسیده
حالا از منه من به کجا فرار کنم؟
این منه من را چه کنم؟
دست و پایش در لرزه و دلش خالی. هیچ نقطهای که در ذهن بهش پناه ببرم نیست. خرت و پرت درون کیسه بهقدر کفایت دارد مواردی که با دیدنشان از من هیچ نماند. ماسکها تحمیلی. هیجانات سرکوب شده. جوانی تجربه نشده
خاطرات زشت زشت. جای زخمهای من. جراحات و چرکهای درونم
از ظرف باقلوایی که در عید کودکی از دستم افتاد و شکست تا امضای پای عقد و طلاق نامه. حماقتها، خطاها. نداشتهها نکردهها. تنهاییها و تنهاییها
نه عزیز دل. این یار گفتن هم بهانهاست. من نمیخوام با خودم تنها باشم. از خودم شاکی و خستهام. با یار از خودم خارج میشم و کمتر درد میکشم
بیشتر او هستم تا خودم. اینجوری سبک میشم
ای که بر پدر اون ذغال خوب صلواط که لاکردار عمری خاکستر نشینمون کرد
یار بهونه برای فراموشی منه
اگه یکبار در تجربهاش سه کردی، باز میری تا بالاخره جفت کار کنه
یا اولین عشق انقدر خوب بوده و مزه کرده که تو میخواهی تکرارش کنی
خلاصه که همه راهها به عشق ختم میشه
اگه با این " ِسنتها " آشنایی داری، قربونت یه شمع روشن که من از این وضع خلاص بشم که دیگه اسباب شرمندگی قومی است
وحشت از نا امیدی. در تهران همیشه یک راه فرار بود. فکر میکردم، شیطونه میگه ولکنم بزنم به جنگل و با خیال اینجا خاطرم آرام میشد
در اصل من جهنم را در کولهای گذاشتم و همهجا با خودم هنوز حمل میکنم. باری که سالها پیش گمان میکردم زمین گذاشتم
در این کیسه زپرتی عهد ستارخان، از کودکیهای پر اضطراب تا اکنون هر چه سهکاری و زخم بوده وجود داره. تجربههایی که شاید امیدم را از دنیا گرفته
حالا من اینجام و کیسه برابرم. نه جرات باز کردن و بیرون ریختنش هست. نه امکان گذاشتن و در رفتن. هر چه زمان میگذرد این کیسه سنگینتر و پشتم خمیده تر میشود
در این لحظه ترسیدهام. بسیار هم ترسیده
حالا از منه من به کجا فرار کنم؟
این منه من را چه کنم؟
دست و پایش در لرزه و دلش خالی. هیچ نقطهای که در ذهن بهش پناه ببرم نیست. خرت و پرت درون کیسه بهقدر کفایت دارد مواردی که با دیدنشان از من هیچ نماند. ماسکها تحمیلی. هیجانات سرکوب شده. جوانی تجربه نشده
خاطرات زشت زشت. جای زخمهای من. جراحات و چرکهای درونم
از ظرف باقلوایی که در عید کودکی از دستم افتاد و شکست تا امضای پای عقد و طلاق نامه. حماقتها، خطاها. نداشتهها نکردهها. تنهاییها و تنهاییها
نه عزیز دل. این یار گفتن هم بهانهاست. من نمیخوام با خودم تنها باشم. از خودم شاکی و خستهام. با یار از خودم خارج میشم و کمتر درد میکشم
بیشتر او هستم تا خودم. اینجوری سبک میشم
ای که بر پدر اون ذغال خوب صلواط که لاکردار عمری خاکستر نشینمون کرد
یار بهونه برای فراموشی منه
اگه یکبار در تجربهاش سه کردی، باز میری تا بالاخره جفت کار کنه
یا اولین عشق انقدر خوب بوده و مزه کرده که تو میخواهی تکرارش کنی
خلاصه که همه راهها به عشق ختم میشه
اگه با این " ِسنتها " آشنایی داری، قربونت یه شمع روشن که من از این وضع خلاص بشم که دیگه اسباب شرمندگی قومی است
اگه همیشه خودِ گمشده یه آدم اینقده ترناکه ...
پاسخحذفبهتره که پیدا نشه....