هیچگاه فاصلهها حریف خاطرهها نیستند
آسمان ابری و کدر جانم از دیشب بیوقفه باریده و هیچ راهی برای توقفش دم دست نیست
بله اینجا آسمان همچنان زیبا و جنگل باشکوه. کوه باعظمت و پاییز رنگ میزند بهار یاد و خاطرههایی را که در اینجا دارم
نمیدونم کی، چه وقت این باور انسان خدایی را در من بیدار کرد که همچنان زندگی را میبازم و به شوق انسان خدایی در تنهایی میپژمرم
دلم بس گریه دارد و بغض راه نفس میبندد.سر بالا میبرم، بغضم را قورت میدهم تا راه نفس باز شود
چشم میبندم تا خالی اطرافم یا تهیای جانم را نبینم
خود را میفریبم تا نفهمم زندگی نکردم
ذات من هر چه که باشد، باشد. من برای زندگی به زمین آمدم. زندگی در اوج زنانگی و مادر بودن
شاید تلخیها و نامرادیهای راه، نگاهم را از زمین به آسمان برگردانده؟ شاید اینهمه، معصومیت بیانکاری باشد از برای تمام حقوقی که زندگی از من دریغ داشت
بعضی چیزها واقعا در دست ما نیست. مثل چنان زود رفتن پدر که تا امروز همه چیزم را تحت شعاع خودش خراب کرد. احساس بیپناهی و جستجو برای یافتن آغوش امنی که بالاخره سر بر آن نهم. پدری که تصویری بسیار گنگ و مبهم در دور دست زندگی من بود. خاطرات کودکی نه بیش
تنهایی امانم را بریده و بغض گلویم را تنگ
تهی از جهان و وابستگی
تهی از عشق و محبت
من برای تجربه زمین آمدهام.
نباید این را هرگز فراموش میکردم. و گرنه چرا آمدم؟
ترسم از روزی است که درک کنم همه عمر را در پی خاطرهای کوچک یا نبود شانهای پر مهر به تخیل وام دادم
چرا تکه سنگی نیست تا خود را از آن بیاویزم
آسمان ابری و کدر جانم از دیشب بیوقفه باریده و هیچ راهی برای توقفش دم دست نیست
بله اینجا آسمان همچنان زیبا و جنگل باشکوه. کوه باعظمت و پاییز رنگ میزند بهار یاد و خاطرههایی را که در اینجا دارم
نمیدونم کی، چه وقت این باور انسان خدایی را در من بیدار کرد که همچنان زندگی را میبازم و به شوق انسان خدایی در تنهایی میپژمرم
دلم بس گریه دارد و بغض راه نفس میبندد.سر بالا میبرم، بغضم را قورت میدهم تا راه نفس باز شود
چشم میبندم تا خالی اطرافم یا تهیای جانم را نبینم
خود را میفریبم تا نفهمم زندگی نکردم
ذات من هر چه که باشد، باشد. من برای زندگی به زمین آمدم. زندگی در اوج زنانگی و مادر بودن
شاید تلخیها و نامرادیهای راه، نگاهم را از زمین به آسمان برگردانده؟ شاید اینهمه، معصومیت بیانکاری باشد از برای تمام حقوقی که زندگی از من دریغ داشت
بعضی چیزها واقعا در دست ما نیست. مثل چنان زود رفتن پدر که تا امروز همه چیزم را تحت شعاع خودش خراب کرد. احساس بیپناهی و جستجو برای یافتن آغوش امنی که بالاخره سر بر آن نهم. پدری که تصویری بسیار گنگ و مبهم در دور دست زندگی من بود. خاطرات کودکی نه بیش
تنهایی امانم را بریده و بغض گلویم را تنگ
تهی از جهان و وابستگی
تهی از عشق و محبت
من برای تجربه زمین آمدهام.
نباید این را هرگز فراموش میکردم. و گرنه چرا آمدم؟
ترسم از روزی است که درک کنم همه عمر را در پی خاطرهای کوچک یا نبود شانهای پر مهر به تخیل وام دادم
چرا تکه سنگی نیست تا خود را از آن بیاویزم
سلام خاله
پاسخحذفنمیدونم چی بگم ...
از دیشب دارم بال بال میزنم ولی خاموشی ...
ته دلم خالی شد که حتما در رو همه بستی ...
ولی خاله منم همیشه خدا روز تولدم یه بغض گنده ... شاید بزرگتر از خربزه دارم ...
نمیدونم ... ولی خوش به حالت که میتونی خالیش کنی ... من اگه بخوام خالیش کنم ... بابا دنیا رو رو سرم خراب میکنه که دلیل بیارم ... کسی رو که باعث اشکم شده رو کنم ... در حالی که دلیل و کسی وجود نداره ... روز تولد انگار که باید مثل همون لحظه که با ونگ زنگی شروع شد با ونگ هم هرسال تحویل شه ...
خاله ... ناراحت نباش دیگه ...
:(
:( :( :( :(
پاسخحذفاِه ه ه ه ه
چرا اینجوری؟؟؟
اونم امروز...
رزی البته راست میگه منم تولدم که بشه عزادارم...
امیدوارم گریه حالتو خوب کنه...
اما مواظب چشمای قشنگت باش....
مدیونشون میشی هااااا
ما دوستت داریم...