۱۳۸۸ خرداد ۱۰, یکشنبه

صبحت بنفشه بارون


سلام و صبح زیبای همه بخیر
اعظم خانوم بابک رو برد پیش دکتر. آخه دیروز از درخت افتاد و پای راستش شکست
بعد از اتمام گچ‌کاری مرسومه، اعظم خانم از دکتر خواست،
دارویی بده تا بابک کمت
ر دچار شکستگی دست و پا بشه.
دکتر روی برگه نسخه داروی انگل نوشت و به دست اعظم خانم داد.

نگاهی به دکتر کرد که این یعنی چه؟

دکتر گفت: براش دوای انگل نوشتم.
این بچه اگه جونور نداشت انقدر از دار و درخت نمی‌کشید بالا که هی بیفته و دست و پاش بشکنه
حالا می‌شه حکایت من

از هشت صبح که بیدار شدم و بساط چای احمد عطری هم بپا کردم و خیلی خیلی جدی، به خودم گفتم: نت لاگ تعطیل، فیس بوک ن
می‌ری، سیب تلخ نمی‌نویسی.
امروز قراره فقط کار کنی
نگاه کن ساعت چنده؟
اگر نمی‌اومدم این‌جا
حتما داشتم باز یه کار دیگری جز نوشتن می‌کردم.
موضوع اینه که کار باید خودش بیاد. و من تا صبح دانلود بشم و
صفحة فکرم کامل باز و
ذهنم تخلیه بشه
یه سه چها رساعتی این بارگذاری وقت می‌بره
حالا اگه خدا بخواد دیگه برم کار کنم

عشقة، عشق




ایشان نیاز به معرفی نداره و همه می‌شناسیمش
پیچک یا عشقة معروف
امسال چون اسمش سال من و عشق بود. بذرش رو خودم کاشتم از کلش سه گلدان عشقه به وجود آمده
دو روزه فک منو چسبوندن به هم
عجب تعریفی از عشق می‌کنند
اول جوان و تازه چند شاخة باریک بود. زیاد شد. قد کشید
اصلی‌ها به اولین قیم که دیدن چسبیدن و رفتن بالا
تازه‌ها اولین قیمی که می‌بینند همون اصلی‌های اولی‌ست که در آمده و به قیم چسبیده. با نشستن این کنار اون چنان تنگ دورش می‌پیچه که تو متوجه زرد شدن برگ‌های اصلی می‌شی
هر جوانه تازه روی جوانه قدیمی تر می‌پیچه
لابد در نهایت دسته‌ای پیچک در هم فرورفته می‌مونه که یک پوستة بیرونی و زیبا و جوان داره با عمقی کهن
شاخه‌های قدیمی چنان جذب هم شدن که تو فکر می‌کنی پیکر تناوری از پیچک می‌بینی در حالی‌که
پیچک هم‌چنان نازک و ناتوان‌ست که به اولین همسایه می‌چسبه
همه‌اش مثل تعریف عشق بود
ما چنان به‌هم می‌چسبیم و از هم بالا می‌ریم که زودتر یکی
خسته می‌شه
کم می‌آره و دلش می‌خواد بره

اما گاهی عادت
یا ترس از تنها موندن ما رو نگه می‌داره چون فعلا
قیم دیگری نداریم و همین‌طور به نابودی هم برمی‌خیزیم و در نهایت تف لعنتش نصیب عشق می‌شه
که دروغ بوده
الکیه
همه زودی ناامید می‌شن
می‌خوان بمیرن
می‌خوان همه بمیریم
اصلا دنیا نباشه
چون اون در عشق شکست خورده
یک منی شکسته
خط خورده
اینه همة ماجرای عشق

۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

زندگی را باید، کرد






زندگی یک مایا است
توهمی که ما به آن نام حقیقت جهان دادیم.
زندگی فاصله های بین یک عشق و نفرت است
یک شادی و غم
یا لحظاتی که دوست داری جاودانه‌اش کنی
و زمانی، می‌خواهی به زور قدرت از یاد ببریش
زندگی فاصله تولد تا مرگ
گاه زیبا و گاه بی‌رحم
وقتی که عاشقیم حقیقت این است
تو عاشقی.
عشق هم مثل لباس سایزهاش فرق داره. لارژ ترینش اونی است که برای ابد به خاطر می‌مونه
و کوچکترین‌ها همان رختان تنگ و نافرمی است که به زور به تن می‌کنیم
خوب‌رویان سنگین دلانند
سنگین دلان، خو‌‌ب‌رویانند
این همه رفتن و آمدن‌ها.
دوست داشتن‌ها و نفرت ها.
همه مجموع باوری است که ما درون خود داریم
خیر و شر تعابیر ذهنی است که ما به قدرت، عمل دادیم.
در طبیعت؛ نه چیزی زیادی، نه چیزی شوم و ناپاک است.
طبیعت‌مان همین این است و جهان خیر و شر ذهن ما
حالا میشه این مایا را جدی گرفت ؛ می‌شه با خنده از کنارش گذشت و تجربه کرد
می‌شه با این مایا یک عمر زندگی را نکرد
می‌توان کرد
منظورم زندگی بود
بی ادب


انژکتور مغزم گریپاژ کرده


طبقه، هجدهم
سر بالا می‌کنم. تا انتها نور است نور و باز بالا می‌روم
دیگه به هن و هن افتادم و نفسی نمونده
اما باز خودم رو از دسته‌های سرد و بی‌روح راه پله‌ها بالا می‌کشمهنوز هستم
هن و هن کنان اما هستم
بی‌ربط و با دلیل دلش خواسته باشیم، شدیم تا هر موقع که عشقش بود
اما این‌که چی در چه شرایطی زندگی می‌کنه از حق نگذریم و نندازیم گردن او
ایناش دیگه مجموع شاهکارهای بی‌نظیر خودمونه که در وقت‌های بی‌تابی و پر شتاب گرفتیم
خواستیم و شدیم. به وقتش هم طبق سنوات پیشین چون از همون یک راه کار همیشگی استفاده شده، نتیجه افتضاح در افتضاح خواهد شد
خدایا چقدر دارم چرت و پرت سر هم می‌کنم خوبه تو سرسام نمی‌گیری از این همه صغری کبری‌ایی که دائم در ذهن من به سندان می‌کوبه
وضع منو موجود مقابل چه شباهت فاحشی با هم داره
نه؟
خودم می‌دونم. تو تائید نکن. بگو نه
خب حالا قراره بعد از این‌همه سخنرانی کنم؟
ولی این که تموم نشده
بذار برات بگم از سرشب و اتوبان شهید حکیم. خدا منو بکشه مثلا اجازه رانندگی هم ندارم
خنده نداره. گریه داره. موضوع فقط جون من نیست. من جهنم. اگه پشت فرمون جناب‌اشرف رورویت کنم خیلی معلوم نیست بعدیش دیواره؟ شاید زدم به یکی دیگهخب متنبه شدم از فردا به خودم قول می‌دم مگر در مواقع خیلی ضروری رانندگی نکنم
واقعا که خودمون هر لحظه دردسرهای تازه می‌سازیم
پس چی؟
می‌گی نه؟
حالا شما شاهد از این به بعد ما کارو زندگی نداریم مگر برای تائیدات موارد واجبحالا دیگه کلافگی بین دوزمانی تنگ غروب هم بماند
اونم بماند و منم بمانم و تو که هم‌چنان در راهی
غلط نکنم داری پیاده از بین دو شاخ افریقا می‌آی
گر غیر از این بود تاحالا باید رسیده باشی
موهام رنگ دندان ‌ها شد تا تو بیایی و نیامدی
و من روزی چنان خواهم رفت که هر زمان دیگر بیایی حتی ردم را نیابی
به این می‌گن طرز تهییه آبگوشت بزباش
دیروز وقتی فخری خانم و بهجت بانو زیر درخت توت وسط حیاط سبزی بز باش پاک می‌کردن." آخه ما جمعه‌ها سفره مشترک داریم. شماهم بفرمایید. سفره همسایه‌ست. شکم سیر کن که نیست. اما خب محبت داره و هوس رو می‌برونه. خانم والده را هم بیاریید تو روخدا" آره
جونم واسه‌ات بگه دیروز فخری خانم به .......................؟ یعنی بی‌نتیجه

۱۳۸۸ خرداد ۸, جمعه

فردای جمعه‌تون، بخیر




قدیما فقط با قاطر می‌رفتن امام‌زاده داود
امروز شنیدم با دوچرخه تا اطرافش هم می‌رفتند
اما حالا می‌بینم همون قاطرا نوشتن هم بلد هستن . یکی‌ش من
چه خوش باشم چه ناخوش
باز عادته که بگم
به‌به
چه صبح بهاری، دل انگیزی
حال کردم تا پوست
البته اینو که خالی نمی‌بندم. خب هم حال طبیعت رو می‌برم هم نقم رو می‌زنم
بابت اون‌جاهاش که ندارم
خلاصه که یادم رفته بود بگم
سلام
به صبح آغاز هفته
به شنبه‌های از دست رفته و
شنبه‌های نیامده
به شنبه‌ای که دیگر من در آن نباشم
و به اولین شنبه‌ای که در زمین حضور داشتم
خلاصه که سلام به هر چه شنبة خداست که پایان جمعه‌های نکبتی و دلگیره
البته یادتون نره که مال منم هنوز گیره
صبح شنبه همگی خدایی

ما، را، بس



مثلا
گفتم مثلا
من اگه برم وسط بیابون و با تمام وجود فریاد بزنم
خدایا بکش از ما بیرون
شما بی‌خیال من می‌شی؟
یه‌خودت غم‌باد می‌گیرم می‌افتم زمین می‌میرم ها
یعنی اصلا شما در وجود من از اوضاع فعلی نارضایتی نداری؟
کمی فکر کن. به گمانم چیزهایی رو فراموش کرده باشی. ها؟ مثلا این‌که قرار بود ما اشرف مخلوقات باشیم
یا این‌که شما اومده بودی تا از اختراعات خودت لذت ببری و نون ما همیشه از بیرون دبه به این روغن بوده؟
مثلا ممکنه بعد از مرگم باز یاد بیفته یه چی رو باز یادت رفت در زمین تجربه کنیم
اونم عشقه
دیگه نمی‌شه برگشت و جبران کرد
امیدوارم دفعه قبل را از یاد نبرده باشی که چه آه سینه سوزی از سر حسرت فراموشی کشیدی؟
اگه نشستی من کاری بکنم؟ باید بگم شرمنده روی ماهت. من خودم یه عمره غلطی نکردم تا به صفات تو نزدیک تر بشم
حالا فکر کردی چه غلطی ازم قراره سر بزنه که مشکل هر دوی مارو حل کنه؟
تا حالا هرچی شد. گفتیم
عیب نداره، آزمون الهیه.
وقتم که رو به افوله. دیگه کی قراره برای کی معجزه کنیم و امتحان پس بدیم؟
ایوب اگه هر چه سرش آوردی حقش بود
چون باور نداشت خداوند موجودات عزیزتر و دوست‌داشتنی تر رو همین‌طور به حال خودشون بگذاره
البته با دید علم روانشناسی بخواهی الان بهش نگاه کنیم
می‌شد گفت: ایوب دچار مازوخیزمی بوده که با آزار زندگی التیام می‌یافته
و خودش را به عشق به تو نزدیک تر می‌دیده
به صد و بیست و چند هزار پیغمبری که فرستادی تا حالا، اسم من اشتپ افتاده قاطی لیست اونا
لطفا بده درش بیارن
به جان مادرم به روح پدرم من از اول فقط یه نخود عشق خواسته بودم
نه رسالت و فالوده خوری با جبرئیل

نیمه فول مون




فیلم سوته دلان
در اون سکانس گلخونه ، نشستن و نامة عاشقونه‌ای باز می‌شه که به‌قول آقای فروهر « عاشقتم که اکابریه. برات ختم اقدس اقدس گرفته» موضوع برمی‌گرده به دکمه افتاده شلوار مجید
شهره بهش می‌گه اگه سوزن نخ بود برات می‌دوختمش
قوطی حلبی‌ رو با افتخار بالا می‌آره و خلا صه در حین دکمه دوخت مجید می‌گه: درد آدم عذبه
شب خوابش نمی‌بره
هنوز خوابش نبرده جخت باهاس بره .........ایناش مورد اخلاقی داره و به مورد من نه ربطی نداره و در عین حال بد آموزی درش بیداد خواهد کرد
قصدم این بود بگم
همه‌اش تو فکرم چرا من انقده بغض دارم؟
بیخود و الکی. انگار دلم شور می‌زنه. لابد بلیتم برده و خبر خوش می‌شنوم؟
مالیات که نداره همه چیز رو تعبیر به خیر می‌کنم
ولی روزی که از صبحش با خودت و زندگی در حال مبارزه و نبرد تن به تن باشی دیگه برای
غروب و یا شب و نیمه شبش خیلی بچه پررو باشی اگه بغض خفه‌ات نکرده تا حالا
مام که کاری جز انرژی خرج غم و غصه کردن کاری نداریم.
یه عشقم پیداش نمی‌شه در این شرایط بحرانی به یه چیز دیگه فکر کنیم
به‌جای این حال از صبح خراب تا حالا
والله دروغ چرا؟
من‌که آخرشم نفهمیدم در شش روزة ایام فول مونیم و دیوانگی تا حدودی آزاد هستیم یا نه که من چند شبه
این‌طور آب و روغن قاطی کردم و از شدت قکر و فکر و فکر کاری ندارم
هی راه می‌رم
می‌شینم
باز از اتاق می‌رم بالکنی امین الدوله‌ها رو بو می‌کنم
باز برمی‌گردم توی اتاق
خلاصه که حالم خوب نیست خدا تا صبحش رو خودش هر رقم بلده به‌خیر کنه

منو جن، گرمابه


از غروب به این‌ور با ذره بین افتادم به جون خودم که چیه این جمعه شبا حالم رو می‌گیره؟
یادم افتاد همیشه عزای شنبه و دروس مشکل و منم که مثل همیشه خنگول دراز ته کلاس
در نتیجه نه از جمعه خوشم می‌اومد نه از سی شهریور
اونم بعدش می‌شد اول مهر و باز عزای مدرسه بود. خب برای همینه منم چیزی نشدم دیگه
این سرکار علیه خانم والده در وجنات بنده دیده بود که در هیچ آتیه‌ای آبی از من به گرما نخواهد کشید چه به سوزندگی
همیشه هول بودم برم.
عین بند تمبان کوتاه که دائم در می‌رفت
فقط کلی تخصص در انواع فرار از پنجره در تاریخچه‌ به‌نام خودم شخصا ثبت شده.
که عمرا به گروه خونی، هیچ‌یک از پسران پدرم نمی‌خورد.
همیشه دیرم شده.
وقت کم آوردم، عجله دارم ....ولی به کجا چنین شتابان؟
باز چای شکرش باقی‌ست هیچی نشدیم و روزی ده دوازده ساعت کار روی سرم ریخته اگه یه چیزی شده بودم
یا اصلا کاری نداشتم جز امضا
یا یکی از همین روزا از فرط بی‌خوابی سقط می‌شدم
خلاصه که هر چی می‌کشم از همون پر، قنداق خانوم والده بوده تا حالا
البته دروغ چرا بچه که بودم یکبار مهوس تجربة گرمابة عمومی شده بودیم و به ضمانت بی‌بی‌جهان در معیت زندایی‌جان روانة گرمابة عمومی محل شدیم و افتادیم به بلاگیری که چشمت روز بد نبینه
نمی‌دونم چی شد کی زد یا پام سر خورد آخرین صحنه یادمه از پهلو با صورت خوردم زمین و موزائیک سرخ کف حمام و بیهوشی
وقتی چشم باز کردم البته در منزل و اهل بیت همگی دور سرم جمع شده بودند و خدیجه بانو با ذغال روی تخم مرغ چیز می‌نوشت که با باز شدن چشم منو آوردن اسم یه بخت برگشته‌ای تخم‌مرغ تقی ترکید
از اون به بعد خانم والده پا به یه کفش فرو برد که، تو جنی شدی؟
البته الان بر اساس قوانین جدید خوب که فکر می‌کنم می‌بینم هیچ بعید نیست وقتی افتادم زمین یه هف هشتا بچه جنی زیر دست و پام لت و پار شده باشن.
چون طبق قانون، شهادت آب. همه چیز بخصوص جهان غیر ارگانیک و یا متافیزیک و خلاصه انواع چهل کلید و بخت گشا در آب منعکس می‌شه و حکم دروازة بین دو بعد موازی رو داره
شاید برای همین قدیما تو حمام جن می‌دیدن؟
خلاصه مارو پیش انواع رمال و اینا بردن تا این جنی که در گرمابه با من به خونه برگشته را از تنم در بیارن
چرا؟
چون یه لیدی انقدر چرت و پرت، آسمون ریسمون از صبح تا شب به هم نمی‌بافه
چون یه لیدی از بی‌مردی بمیره هم باز می‌گه: پیف‌پیف بو می‌ده
چه به این کوس و کرنا و واویلا؟
حالا شماها هم فکر می‌کنید بالاخره اون روز در گرمابه آره؟
یا این بانو زندایی جان حواسش رفت پی بلاگیری از ما غافل شد و افتاد گردن جنه؟
اصلا چی داشتم می‌گفتم به کجا رسید
بهتره بریم بخوابیم از قرار باز من با چشمان باز وارد جهان رویا شدم و دارم خواب می‌بینم و هذیان می‌بافم

چی‌توز نمکی



بعضی مواقع آدم با این دوتا چشماش یه چیزایی می‌بینه که هم به نمره عینکش شک می‌کنه
هم به جوشوندة نیم‌ساعت پیش خورده و هم به سیگار آتیشی که بین دو انگشتشه
مثل این تبلیغ لوس و خنک چی‌توز نمکی که از توهم گذشته
آدم فکر می‌کنه اکس ترکونده و فاز پرونده
سه تا دراز و کوتاه بی‌کار و بی‌عار نشستن روی یک کاناپة کف بازار
انگار که نه هنوز اس‌ام‌اسی اختراع شده نه این موبایلایی که دائم ازشون آویزونه
و نه تو خیابون پرسه می‌زنند و نه اهل دو در بازار ماشین مامی یا پاپا
یهو یکی‌شون نبوغ به خرج می‌ده و یک پاکت چیپس چی‌توز از اون پایین در می‌آره و خلاصه این‌ها به ثانیه نرسیده دوتا بال درآوردن
و در اتاق مشغول پروازند
نه که یه وقت فکر کنی اینا همونان که صد رقم اشک دخترای مردم رو در می‌آرن
و یا خدا نکرده هیچ رقمه اهل خلافن
نه اینا فقط با یک بسته چیپس چی‌توز تا آسمونا می‌رسن
ما رو بگو که یه عمره داریم برا کدوم حسینیه سینه می‌کوبیم
خب همینه که راه نمی‌ده دیگه
ما تو ذهن‌مون هرکول فولادی ساختیم
در حالی‌که این طفلی‌ها همه اهل چیپس و پفک نمکی‌اند

موج شکن



انگار موج شکست
شایدم حباب شکست
حبابی که روی زمین نشسته بود
الان یه صدایی آمد
پرواز دسته جمعی گنجشک‌ها
در خیابان بهار
و صدای چند بوق
انگار چرت‌ها پاره شد و خماری پایان یافت
تا خبر بعدی

رهایی از آتروپی




خب
خبر خوب این‌که یک نشانه‌های میمون و مبارکی از سوی کواکب دریافت کردیم
آن این‌که انگاری داره یه نموره این پیچ زنگ خوردة احساسم لق می‌شه
خیلی وقت بود دوست نداشتم ترانة عاشقانه‌ای گوش بدم
خب موزیک شنیدن الکی که فایده نداره
موزیک باید بتونه کانون ادراک رو به حرکت واداره و به حال جدید بیاره
مثل آهنگ‌های داریوش که همیشه مال وقت قهر وسط عاشقی بود. بخصوص اگه پشت پنجره به تماشای بارون هم می‌نشستی می‌شد امیدوار بود که تا خود شب زار بزنی
اما دیگه الان دوست ندارم. چون هیچ حسی درم به‌وجود نمی‌آره
این دو آهنگ اخیر یعنی موزیک فعلی و لیلی بی مجنون قبلی انگار یه نموره این کانون ادراک مبارک رو قلقلک می‌ده
که بسیار جای خوش‌حالی‌ست و مرا از خطر ابطلا به آتروپی احساسی نجات داد
دست این شیر پاک خوردة جناب ایرج هم درد نکنه که خدایی‌ش صداش جون می‌ده
یا اشکت رو چنان در بیاره که خودت با پای خودت بری و از بالکنی بپری پایین
یا چنان عشقولانه‌ات می‌کنه که فقط دو بال برای رسیدن به محبوب کم داری

عصر بی‌رنگ



يک عصر جمعة کسل و کم رنگ
از اون عصرايی که خودت رو با هرچه ترفند بفریبی باز نه تلخ و نه شیرین و نه شوریا تنده
بی‌معنی است
انگار زمان از حرکت ایستاده
هوایی در جریان نیست
عاطفه، حس، خنک نیست
من یه چیز کم دارم
چیزی به اندازة تمام عصر و غروب‌های جمعة بی تو
تو
تویی که نه هستی نه نیستی
یه حسی
شایدهم خود من باشی؟
به هر حال به این عصر مربوط نمی‌شه
انگار از هیچ سویی موجی فرستاده نمی‌شه
یا گوش‌های من کیپ شده
با این‌که کلی باغبانی کردم امروز و خاک بعضی گل‌دان‌ها را عوض کردم و نشا گوچه فرنگی‌ها به گلدان منتقل شد
باز حال من عوض نشد
تازه این‌که چیزی نیست. ده تا نشای فلفل هم امروز خریدم که اونام رفت به خاک
اما باز حال من خوب نشد
حال من پر از بهانة نداشتن توست
چای تازه دم عطری
در بالکنی، نم‌زده
و دانلود چندتا آهنگ نسبتا تا قسمتی خوب هم باز حالم رو بهتر نکرد
باز اینام چیزی نیست
سر ظهر رفتم کن
تا اون پارک مرموزش انتهای محدودة تهران
از اون پیچ‌ها واپیچ هم رفتم
موزیک گوش دادم. به طبیعت نگاه کردم و مسیرهای تازه رو تجربه کردم. بلکه کانون ادراک مبارک کمی خودش رو بکشه به یه حال بهتر
باز خب نشد
من خوب نیستم
چون تو رو همیشه کم دارم
خدا کنه خواب نباشی و بیایی
این جمله آخر خدا کنه خواب نباشی را همیشه موقعی به‌کار می‌برم که ذهن سیاسم به‌کار می‌افته و بهم تذکر می‌ده مبادا عشق آخر، یکی مونده به آخر وسطی یا هر کدوم این جمله رو ببینه و به خودش بگیره و خبر به اصل مربوطه که فقط به من مربوطه نرسه

۱۳۸۸ خرداد ۷, پنجشنبه

مرد سالاران



زمان ننه آناهیتا
زن‌ها استقلال داشتند و اگر دل‌شون نمی‌خواست محل هیچ مردی هم نمی‌ذاشتند
هر وقت هم دل‌شون بچه می‌خواست کافی بود چشمه‌ی مقدسی پیدا کنند و خلاصه مشکل ادامه نسل هم حل می‌شد
باور کن.
کلی از این نمونه‌های از نوع معروف داریم
بودا ، زرتشت ، مسیح
ببین تازه جنس‌شون از محصولات مردونه بهترهم بود و از خودشون یک حرفی باقی گذاشتند
این قصه از ننه به بی‌بی، از بی‌بی به خانم والده و از او هم به مادر جان و در زمان ما از زبان مامی نسل به نسل نقل شده و ما هم کلی حالش رو بردیم
اما امروز کشف بزرگی کردم که فکر کنم کشفم پوز ادیسون و اکتشافاتش رو بزنه
آقا چه‌طوری که این اولیا مخدره‌های خود کفا همه ذکور زائیدن و در این بین خبری از دختر نبود؟
نکنه در عهد عتیق راست گفته که
پسران خدا دختران زمین را دیدند و از آنها دختران به دنیا آمدند و نسل انسان خدا ور افتاد و عمرها از هزار به یکصد و بیست کم شد؟
از وقتی پای این عهد عتیق و جدید به دایرة مینا باز شد تق همه چیز درآمد
از اون به بعد عصر مرد سالاری آغازیدن گرفت و مثل علف هرز همة زمین را یهو پوشاند
انجمن قدیسان متشکلة واتیکان هم که کم از گِی کلاب نداره

پدر ، پسر ، روح القدس
بی‌خیال مریم هم که
مادر
باکرة
پسر، خدا بود
باز
دم حضرت محمد گرم که فاطمه براش
ام ابی‌ها بود و عایشه، ام المومنین

آخ جون، اه جمعه شد باز




تا حالا چند بار به خودت گفتی: جمعه شد، آخ جون؟
چند بار گفتی: اه باز این جمعه نکبت آمد؟
من که به تعداد روزهای مدرسه و بچه داری و مدرسة بچه‌ها هی گفتم جون
بعد از اون همه روزا عین هم بود. نه به و نه جون
به‌قول آقا مجید. برای من جمعه، جمعه آقام و شنبه شنبه آقام بوده. به وقت تفرش ساعت تنظیم می‌کنم که نماز صبحی که پشت پدر می‌خونم از دستم نره
خدایا چرا منو بزرگ کردی؟
یا این بزرگ شدن چه خواست احمقانه‌ای بود که من با 175 قد باز کفش پاشنه بلند می‌پوشیدم که بازم بزرگتر بشم
نمی‌دونم شاید حبس و بند کودکی یا بشین و پاشو‌های خانم والده بود که هولم می‌داد به سمت بزرگی. انقدر هولم داد تا یه روز در اوج انزجار توی چشماش نگاه کردم و در حالی‌که تازه 18 ساله شده بودم گفتم: من شوهر کردم
البته نه تنها دلم خنک نشد
بلکه از خونه بیرونم هم انداخت
که خب اگر پدر زنده بود نه من چنان غلطی می‌تونستم بکنم و نه مادر توان اخراج من از خونه را داشت تا هنوز
پس بی‌ربط نیست که از پس این همه سال باز من به پشت برمی‌گردم و به باغی قدم می‌گذارم که جز آواری ازش برجای نیست
خلاصه که اه باز جمعه شد و من نه پدری دارم که صدای ترانة الهه ناز به‌خاطرش فضای خونه رو معطر کنه
نه مادری که بهش دل خوش کنم
ونه همسر و خانواده‌ای که بگم هستم
پریا هم که خودش نگاهم می‌کنه، حس می‌کنم زیادی هستم
خب آقا عشق که ندادی
بلیت و باطل کن من می‌خوام پیاده بشم
آخه دیشب خواب گرمابه دیدم. هرموقع این خواب رو می‌بینم یعنی یکی قراره بره
خدا کنه این‌بار نوبت خودم باشه
نه که فکر کنی غمگینم
نه
فقط از بغض سه روزه کم مونده خفه بشم
فقط همین
وگرنه سلام به جمعه که عید خانواده‌است

کشف و شهود




کسی که اون‌موقع شب بخوابه. تکلیف صبح بیدار شدنش پیداست
تعریفش می‌شه لنگ ظهر
خسته و انگار که کوه کنده
وکاش موضوع به همین‌جا ختم می‌شد
بگو کی پاشد؟ یک سگ هار خسته و عصبی که تمام تنش درد می‌کنه و منتظره بالاخره پاچه یکی رو بگیره
و صادقانه‌ترین تعریف می‌گه: من پر از بغضم
نکنه به همین روزگار می‌گن قیامت؟ هر چی و هر کی که یه وقتی دوست داشتی یکی یکی تغییر هویت می‌دن و تو هر لحظه تنها تر می‌شی
دل‌مون به خاطرات زیبای پشت سر و عشق و هوای کودکی خوش بود
که اونم شکر پروردگار فهمیدیم غلطی فکر کرده بودیم
پس می‌تونه تمام افکار زیبا و بکر کودکی من که این‌طور چار چنگولی بهش چسبیدم
حتا باغ پدری در تفرش
هم از همین دست خاطرات باشه؟
خدایا کشف و شهود در زمان را پایان ده که من تحملش را ندارم

۱۳۸۸ خرداد ۵, سه‌شنبه

خود کشونی



بگم: خوب شده؟ نمی‌دونم. بگم نه؟ بازم نمی‌دونم
اما به نظرم بهتر شده
قدیما یادش بخیر تا یکی از دار دنیا می‌رفت. نزدیکانش حلقه می‌زدن و انقدر حرکات هیجانی از خودشون به خرج می‌دادن که خواسته و ناخواسته ممکن بود هر دم یکی دیگه به اموات اضافه بشه
من‌که هرگز فراموش نمی‌کنم. هشت ساله بودم که پشت و پناهم بی‌بی‌جهان رفت. البته اون‌موقع فقط به فکر میزی بودم که کنار اتاق چپه گذاشته شده بود و من با هم‌دستی علی‌رضا پسر خاله جان رعنا ازش خونه ساخته بودیم و زیرش حلوا دو در می‌کردیم
چشمت روز بد نبینه. یهو یه عده شیون کشون به‌مانند آژیر آتش‌نشانی وارد خونه شدن
تا از اتاق دویدم بیرون دیدم یک مشت مو ریخت وسط اتاق
متعلق به خواهر بی‌بی‌جهان بود که شیون کنان خودش را بر سر خواهرش رسانده بود
بعد هم با چنگ انقدر صورتش رو کند و گروهی کر گرفته بودن تو دنده لر بازی که حتا اشک منم درآوردن
آخرو فهمیدم تازه چی شده
و بی‌بی‌جهان به جایی رفته که من از ترسش حتا نمی‌تونستم ار پنجره اتاق به بیرون و ملافه‌های روی بند نگاه کنم
با یک واکنش نوع ماجرا تغییر کرد و من چنان از مرگ بی‌بی‌متاثر شدم که شب از ترس تب کردم
چون همون روزش
نیده بودم، مرده شب اول از خونه‌اش دل نمی‌کنه
الی آخر. بماند
امروز هم به یک مجلس ختم رفتم
همه در کمال آرامش و خونسردی
خیلی شیک درگذشت پدر خانواده را در سوگ نشستن
زمان سالن مسجد که تموم شد هرکسی رفت خونه خودش
و یکی از صاحبین عزا که دوستم بود همراه من رفتیم منزل یک دوست دیگرمون تا حال و هواش رو عوض کنه
حالا این معنیش این نیست که براش مهم نبوده
این یعنی ما متمدن شدیم و حتا با مرگ والدین‌مون هم به راحتی کنار می‌اییم
این یعنی انقده خسته‌ایم که ترجیح می‌دیم دست از خودخواهی برداریم

۱۳۸۸ خرداد ۴, دوشنبه

سلام صبح جنگی همه بخیر



جنگی دیگه
محبت که بلد نیستید
می‌مونه جنگ و خودخواهی
به مقبرة اعیانی پدر تلخ که شماها همه با خودتون قهر هستید
منو باش می‌خوام به کیا عشق رو یادآوری کنم؟
البته این‌که چیز تازه‌ای نیست و ما هنوزم بهش عادت نکردیم
می‌دونی هر روز چند نفر دنبال یه صبح بخیر عاشقونه سرچ می‌کنن و به این‌جا می‌رسن؟
خب ما که خودمون یه عمره انواع صبح بخیر عاشقانه و نیمه عاشقانه رو تمرین کردیم و هی به دیگران گفتیم
خودمون هیچی؟
نه کسی دنبال پیدا کردن جملة زیبایی می‌گرده
نه کسی هست که بگرده
نه اصولا شانس دارم که اگه کسی باشه
بگرده
مدلم از آغاز آفرینش فطرتا پست و خر بوده. همیشه حاضرم تنها بمونم اما یه چیز حسابی گیرم بیاد
اونم که شرمنده
هنوز گیرمون نیامد
آخرین عشق که یادمه با انواع اخبار جنگ و سیاست سی‌ان‌ان‌ صبحش رو آغاز می‌کرد و من در جبهه‌های نبرد امریکا صبح چشم باز می‌کردم
چنان هراسون از اتاق بیرون می‌زدم که گویی القاعده همین حالا حمله کرد
شاید بود و نبودم براش فرقی نداشت و باید تحت هر شرایط به جنگ و سیاست فکر کنه
خب الحمداله اینم کشف جدید که اونی که فکر می‌کردی عاشقه
فارغ بود
نه عاشق
دستش درد نکنه چه سگی می‌شدم از اول صبح
خلاصه که خدایا من از تنهایی خسته شدم
دیگه عشقم نمی‌خوام




ر
14- 85.185.8.164 سه‌شنبه، 5 خرداد 1388 - 00:29:44 ایران ایران

از ما بهترونا




رفقای قدیمی من در این‌جا از هر چه بی خبر باشند، از وظعیت ژنی و گروه خونی من نسبت به سیاست کاملا اطلاع دارند. نه چون به من مربوط نیست
چون در ژن من خاصیت درکش وجود نداره
و چیزی را هم که نمی‌فهم بهتره بیخد دم پرش نگردم. این اخبار تی‌وی هم که از شب تا صبح یا سورة واقعه رو تکرار می‌کنه یا سورة تکویر
کاش با صدای عبدالباسط بود باز از صوت خوشش وحشت ایام قیامت از یاد می‌بردیم
عکس‌های اون زیر هم فقط به یک دلیل حسی این‌جا گذاشتم
بودن این همه آدم بعد از سال‌ها
این‌همه انرژی یک‌صدا یک خواست
یک اراده
این یعنی ساحری

این یعنی قصدی پر انرژی
نه که خبری باشه
شاید رویای در یک شب تب‌آلود وهم آمیز

از کوهی سنگی و سخت می‌گم.
ولی بالاخره واردعصر دیگری شدیم
خدا عاقبت همگی را خودش از واقعه و تکویر بخیر بیرون بیاره که
در آن رویا
شب تاریکی بود
خیلی تاریک

۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه

پیف پاف



یه مگس احمق یک ساعته یه جا گیر کرده و وز وزش راه افتاده روی روانم و هیچ رقم هم بی‌خیال نمی‌شه
اگر منتظره که من بلند شم و مثل گرگه در سه خوک کوچولو بذارم دنبالش، که سخت در استباه
اگر هم نشه است و پیف‌پاف بهش دیر رسیده، که خودم یه عمره مبارزه بامواد مخدرم
در اتاق هم بسته است چون دلم خواسته ارتباطم را از این بُعد قطع و وارد بُعد موازی خودم بشم
آرامش
خیلی بهش احتیاج دارم
رفتم بیرون دیدم آفتاب داره مغزم رو می‌جوره
سنگینم بود
برگشتم و کولر را روشن و حتی پنجره‌ها رو بسته‌ام
خدا نکرده فکر نکنی شیزوفرنی دارم؟
دو سه روز ناخوشی انرژی زیادی ازم گرفته
حس می‌کنم زیادی قابل دسترس و آسیب هستم
در این موقع بهترین حرکت چرخشی به‌سوی پیلة ابریشمی انرژی‌های خودمه
اما ایم مگس مزاحم حتی در این پیله نمی‌ذاره آرومم بگیره
بذار برم ترتیبش رو بدم و بیام. در را باز می‌کنم یا خودش دنبال مسی می‌ره
و من باز یک شانس ادامه حیات بهش دادم تا بیاد و خونمو بمیکه
البته بعید هم نیست اینم لوطی از آب در بیاد و برخلاف آدم‌ها دیگه من یکی رو ندید بگیره
کی به کیه یه‌وقت می‌بینی یک بذر چنان اقتدار بالایی داره که بهترین مکان را برای سبز شدن و ادامه انتخاب می‌کنه
یه وقتم می‌بینی یه پشه معجزه می‌کنه
هرچی که باشه تمام کمال کائنات الان با حضور این پشه تامه
اگر ازبین بره
هستی یک پشه از دست داده. این یعنی نقصان
برم و بیام
از سر سط که هیچی
از یک‌ساعت گذشته درگیر یک توهمم
لبة پرده می‌گیره به پای صندلی و صدایی شبیه وز وز ایجاد می‌شهبین همه دنیا همین‌قدر از جنس توهمه
ب

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

توهم، زندگی



راستش دروغ چرا؟
به قدری فکرم آشفته است که خوابم نمی‌بره
وقتی یک باور کهنه درم می‌شکنه انگار یک خط سراسری بر تمام هویتم کشیده می‌شه
مثل همین اتفاق اخیری که هنوز از فکرش نتونستم فکم رو از زمین جمع کنم
نه از فکر حمید رضا
یک‌بار دیگه هم به این‌جا رسیده بودم. اون‌موقع وقتی بعد از بیست روز از کما خارج شدم و مدت‌ها طول کشید تا درک کنم
تمام آن‌چه که دیم ، توهمی ناشی از عفونت و تب بوده
جهانی ملموس و به‌قدر همین جهان روزمرگی واقعی
اون‌جا بود که معنای توهم را درک کردم
در واقع جهان نه آنی بود که در کما می‌دیدم و نه اینی که در اکنون می‌بینم
که این هم کوله باری‌ از تلمبار شده‌های معنی یافته به دست ذهنم است
باور کن همیشه همین جوریا عاشق و فارغ می‌شیم. اول یک توهم از طرف می‌سازیم
واردش می‌شیم
توهم با خطای عظیم مواجه می‌شه و بعد از دریده شدن چرت خوش خیالی از توهم عشق خارج می‌شی و عقلت می‌آد سر جاش
خدایا من آخرش نفهمیدم با این همه حساب کتاب جایز هست؟
عاشق بشیم یا نه؟
ممکنه شمادر این مقوله از چیزی آگه باشی
که به عقلم هم نمی‌رسه

نذری پزون بی‌بی



از صبح سروصدای آمد و شد کارگرها خوابم را برید و شیطنت کشوندم لب پنجرة‌ای که به حیاط باز می‌شد.
بی‌بی‌جهان مثل اون‌روزهایی که کار مهم داریم و باید به همه دستور می‌داد، داد می‌زد و کارگرای زبون بسته با چهارریشتر زلزله طول و عرض جغرافیای حیاط را طی می‌کردند
آها بچهً ، اون هیزم‌ها رو بچین کنار دیوار نزدیک اجاق‌ها
دخترهای عقب مونده و ندید بدید فامیل‌هم که جز اخوین‌ گرام ذکوری از نزدیک ندیده بودند، برای بچه حمالا زیر چادری ضعفی می‌رفتن
اونام که از ذوق دیدن دخترای از ما بهترونی آب از لک و لوچه‌شون راه افتاده بود یکی درمیون به هم می‌خوردند و هیزم‌ها نقش بر زمین می‌شد
بی‌بی چشم غره‌ای می‌رفت و دختران به قید دو فوریت سوراخ موش می‌خریدن
یادش بخیر کیسة برنج وسط حیاط پاره شد و همه زدن زیر خنده. بیچاره مصطفی که کیسه از دستش افتاده بود هاج و واج به اطراف نگاهی کرد و افتاد به گریه
البته گریه رو پیش دستی کرد تا بی‌بی بهش حرفی نزنه

اولای شب بعد از اجرای اقسام بلاگیری یک پا در این دنیا و با پای دیگر به دیار باقی می‌شتافتم که، بی‌بی‌جهان وسط تمیز ‌کردن خلال‌ بادام ‌چیزی گفت و تا هنوز گرفتارم کرد.
بی‌بی گفت:
اگر آرزویی کنی و شله زرد را هم بزنی و در دیگ رو ببندی، وقتی‌که درش باز می‌شه روی شله زرد نقشی بسته شده که معلوم می‌کنه نذرت قبول و برآورده خواهد بود
تمام فردا وسط حیاط چرخ می‌خوردم و اطراف دیگ بزرگ روی اجاق آجری که زیرش پر از ذغال گداخته بود
دنبال یک نشان نیکو می‌گشتم
بلکه خودش با یه معجزة دست پنج‌تن رو بزنه وسط دیگ شله زرد بی‌بی‌جهان و نمرة تاریخ سه‌ای که گرفتم رو با یه صفر 30 کنه.
اوه سه تر شد.
با یه یک سیزده کنه
معجزه معجزه است
مهم اینه که تو رو از دردسر نجات بده
حالا این‌که عقل منم نمی‌رسید که چه‌کسی قراره بذرش رو داشته باشه و دست مبارکش را پنج انگشتی بزنه وسط شله زرد تا گند منو درست کنه دیگه اندازه شعورم بود
و شعور بعضی که هنوز دل به نقش ماه بستن و دست وسط دیگ شله زرد
بالاخره از این دیگ‌ها غافل نباشیم که من شنیدم هنوز تا بخت هم باز می‌کنند
اون‌که نمره سة من بود و اساسا سه بود
یعنی واقعا ما به غنی سازی رسیدیم؟



۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۷, یکشنبه

افتاده حالی


مردها وقت بیماری و بی‌پولی بیشتر به حضور دختران حوا نیاز دارند
مردهای رفته دو زمان سر و کله‌شون دوباره پیدا می‌شه
که البته به بعد از مرگ هر پاپ اعظم می‌رسه
و دوباره حاضر می‌شن حتی منتت را هم بکشند
باور کن
اول موقعی پیدا شون می‌شه که افسردگی گرفتن که یا از بیماری‌ست
یا بی‌وفایی
یا از ورشکستگی
تقویم رو می ذارن جلوشون و به ترتیب یکی یکی رو یاد می‌کنند تا بالاخره یکی به هدف بخوره
خب البته مرد در حال سقوط برای هیچ یک از دختران حوا زیبا نیست
ولی او با این‌ها کاری نداره.
فقط می‌خواد برای یکی ناله نوله کنه تا کمی انرژی بگیره و خودش رو بکشه بالا
خب پدر آمرزیده‌ها چه دردی‌ست؟
این دختران مهربان حوا که همین‌طوری‌هم مرحم خوبی برای تو بودن، چرا به وقت سرمستی و خوشی دنبال بچه مدرسه‌ای می‌گردی و اشکشون رو در می‌آری؟
ولی برای ناله نوله به یک دوست هم سن و سال نیاز داری؟
نتیجه‌اش گاه ممکنه
به قیمت جان تمام بشه
البته خیلی از اولادان ذکور بانوحوا در مرز از کار افتادگی، تازه هوای دلبر جوان می‌کنند
که این هم عاری از حکمت روانشناسانه نیست
اون‌ها با خرید توجه لعبتکان ماهرو به روی خودشون نمی‌آرن که در حال افتادن‌ند
آدم افتاده دیگه نمی‌افته
چون قبلا
افتاده


الله اکبر

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۶, شنبه

اینام بلدن


عجب هوای عاشق کشی والله من که مردم
وای از بی‌عشقی
این دو شخصیت گرام رو نگاه کن
خاک به سرم
اینام می‌فهمن بغل چیه و ما نداریم
شاید اگه مثل این‌ها فقط به غریزه اکتفا می‌کردیم
اگه عشق نداشتیم ، یک بغل که داشتیم؟

دیگه حتا یادآوری عشق‌کهنه هم برای رسیدن به حس، گرمی عشق کافی نیست

شاید بهتر باشه دست و رو شسته، خاطرات عشق قدیم را با قدردانی از آن به هستی رها و با آن خداحافظی کنم

هم‌چنان از این‌که با بودنت باعث شدی عشق را به معنای تام آن تجربه کنم سپاس‌گذارم

از این‌که زمین بازی رو برام خالی گذاشتی تا هرچه جولان داشتم بدم، متشکرم

از حس خوبی که در من ایجاد می‌کردی و من آدم تازه‌ای می‌شدم
از پاسخ‌های نگاه محبت آمیزت
از رنج سفر
از همه اون‌چیزهایی که با تو یاد گرفتم
سپاس‌گذارم

تا وقتی به خاطرات شما دل خوشم، حدوث دیگری رخ نخواهد داد

من آمادة حدوثم

نیازی در این عصر خنک بهاری در من تکرار می‌کنه : چقدر تنهایی

حتا رزهای سرخ بالکنی که می‌گه، وقت در گذر و باید زندگی کنی و عشق حقیقت داره
و دریافت رز سرخ احساس خوبی‌ست

حسی در من هست که نمی‌ذاره آروم بگیرم

از این بی‌عشقی بیزارم
خدایا عشق را برمن حادث کن

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه

چگونگی بستن بخت دختران حوا در جمام جهودا


کسی به خورشید نمی‌گه بتاب، خاصیتش اینه
به گل نمی‌گه باز شو و یا از خروس نمی‌خواد تاریکی پیش از سحر آواز بخونه
خودش کارش رو می‌دونه
ولی ما اشرف مخلوقات، اولاد جناب آدم هم
یشه یا خروس بی‌وقت بودیم
و یا ساعت زنگ زده که دیگه زنگ نمی‌زنه

چون زنگاش رو زده
مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد. بی‌خود شماره گیری نکنید
یا یه وقتی می‌آییم که کسی منتظرمون نیست و بی‌خود و بی‌جهت یه بابایی رو هوایی می‌کنیم
یا انقدر دیر می‌آییم که بابایی نمونده که هوایی‌ش کنیم

یا یه وقتی ویرمون می‌گیره خداحافظی کنیم
که اصلا کسی منتظر رفتن‌مون نیست
مثل همون موقع که کسی نمی‌دونست در راهیم
چی می‌شه که هم‌چین می‌شه؟
نکنه به‌قول قدیمی‌ها راست باشه و در حام جهودا بختم رو بسته باشند؟
تازه حمام که چیزی نیست
شنیدم در گورستان
قورباغه چال می‌کنند و مردم به همین سادگی خونه خراب می‌شن
تنها با یک قورباغه. چی فکر کردی؟
بستن بخت یکی مثل من که کاری نداره
گرنه که بی‌دلیل نیست من هرچی می‌رم
نمی‌رسم یا بی‌موقع می‌رسم یا وقت رفتنم شده؟
من که به این ماه‌یی هستم که بی‌خود و بی‌جهت تنها نموندم
این ماسماسک جهت یابی مغزمون از کار افتاده و راه رو گم کردیم و هی به در و تخته می‌خوریم
انقدر خوردیم به دیوار که آتروپی مغزی گرفتیم و به یک قیزیوتراپیست مغز و اعصاب احتیاج داریم
که اونم باز از بخت بسته من هنوز واحد علمی عملی نداره
آقا انقده سخت من عاشق یکی از این اولاد آدم بشم؟
نه که نیست. یعنی می‌خواهی بگی بذر مبارک مرد را ملخ خورده؟
چقدر تازه با ادبم هستم
باز با این‌حال بختم رو در حمام جهودا زیر پاشویه سنگی اون پشت گوشة یه دیوار بستن

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

صبح جمعه بی یوزارسیف


سلام صبح جمعه بی یوزارسیف همه بخیر
جمعه شب‌ها دل‌ دختران حوا به دیدن جمال بی‌مثال این جناب یوزارسیف خو
ش بود و دربار مسخرة مصر و فرعون مضحک قلمی
که حزن غربت جمعه را می‌گرفت و مجالی بود تا از ته دل بخندی و زار بزنی باهم
بخندی از کارگردانی و س
ناریوی مسخره
و زار بزنی برای چیزی که این‌همه آدم منتظر دیدنش هستند
باز برمی‌گردیم به عصر قیصر و خانم فروزان زیر چادر و ابتذال سینمای پارسی

خب بسه برای یک صبح بخیر جمعه این‌همه واژة منفی لازم نبود
از صبح در نمی‌دونم چند سالگی چشم باز کردم
با صدای استاد بنان که چه زیبا می‌خواند: آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟



حالا بماند که نمی‌دونم کدوم همسایه بی‌فکر هشت صبح جمعه خواسته همه را مستفیض کنه
اما از هر صدای دیگری برای بیدار شدن بهتر و بدتر بود
اول ذوق می‌کنی، آمد
بعد می‌فهمی که، در واقع نه خانی آمده و نه خانی رفته و تو دوباره پکر می‌شی
ولی خب با رفتن به بالکنی و ا
حوال‌پرسی گل‌ها روحم تازه شد

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می‌خواستی حالا چرا؟





گاهی با خودم فکر می‌کنم که اگر واقعا بیاد من دیگه هر صبح به چه امیدی چشم باز کنم؟
شاید برای من بهتر همان باشه
که به این امید تا آخر راه را طی کنم
صبح جمعه همه خدایی و پر از عطر مهر خانواده
پر از برکت و شعف
و پر از عشق

تبلیغات مجازی



اوه
راستی یادم رفت پوستر مزبور را بذارم

از قدیم گفتن با تبلیغات دختر کوروکچلم شوهر می‌دن
ولی من هیچ‌موقع این‌کاره نبودم
و
هی یادم می‌ره

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

صبح پنجشنبه‌ات آسمانی






سلام و صبح بخیر
با عطری بهاری
صبحی با آوای گنجشک‌ها و عیر گل‌های بهاری
صبح تو که انسان خدایی
در بهشت بی‌منت خدا بخیر



یک پنجشنبه دیگه می‌گه آقا داره تموم می‌شه‌ها. پس قرار بود این‌جا چه کنی؟
بله اومده بودیم به جای خدا عشق رو تجربه تا ایشون قدرت درکش را پیدا کنند
طفلی خدا که مجبوره همیشه تنها بمونه. چون دیگه هیچ کس نیست تا لایق عشقش باشه
یا زبونش رو درک کنه
تا بتونه در مواقعی که از دست انسان شاکی و کم می‌آره به اون پناه بیاره
خلاصه که حکایتی است این عشق هم برای ما هم برای خدا





البته ایشون هرکاری هم می‌کرد امکان نداشت بتونه از راهی جز این خشم و نفرت و بد خواهی و حسادت و خلاصه آن‌چه خوبان همه دارند را درک کنه
از این یک قلم می‌تونه ممنون‌مون باشه
به‌قول نیچه می‌گه: گفتند خدا مرده
گفت: آری غم انسان او را کشت
خلاصه که چه هفته باحالی پشت سر گذشت و هرکی قدرش را دانست برده
و غیر از اون همه‌اش پشت چراغ قرمزهای انتظاری طی می‌شه که سخ ترین متریال هستی را داره
انتظار
اینم از گل‌های صبح امروز که با سلام تقدیم تو می‌کنم
سلام دوست من
صبحت بخیر

با تو چه کنم؟



بعضی چیزها به نظرات تخصصی احتیاج داره
در قائده هیچ عقل و شعور و مطالعه‌ای هم جا نمی‌گیره و بعضی از اون بعضی چیزها
به‌قدر تنوع و تعداد بالایی داره که به هزار بار تجربه زمین هم راه نمی‌ده تو بگی انشانی‌ت را شناختی
یا اصلا انسانی‌ت رو ولش کن
تو این اجناس متنوع تولیدی ذکور جناب آدم را بگو
تو هرگز با هیچ یک تکلیفت روشن نیست
می‌آی بر اساس آخرین تجربه به این یکی دیگه بی‌محلی کنی، مدلش از نوع توجه زیاده و سه می‌شه
به بعدی زیادی توجه می‌کنی، طرف شکارچیه و مدلش با دنبال شکار دویدن حال می‌کنه
دوباره سه که هیچی دنده قاطی می‌شه
می‌آی حد وسط رو نگه‌داری. اد می‌زنه و این‌یکی فوق رمانتیک از آب در می‌آد
می‌آی سیاس بشی و یک دفعه هم که شده خودت رو بچلونی و یه کارایی نکنی یا یه چیزایی نگی
وای طرف به سایه‌اش هم شک داره و می‌زنه دچار بد ترین حالت ممکن می‌شی
یکی دوست داره بهش ابراز علاقه کنند
یکی دوست نداره
خلاصه که اگر نصف این هفت میلیارد موجود مرد باشن
و نصف اون نصف در سن جمال و کمال باشن
و از این نصف، نصف‌شون آدم باشن
باز تو هزاران سال وقت نیاز داری برای شناختن این اولاد ذکور و اوناث آدم






نفرین خدایی




اون‌موقع که انسان عمری هزار ساله داشت
قابیل هابیل می‌خورد و اقلیما می‌پیچوندن
حالا که دیگه همه بند باطری و پیوند اعضا شدیم
درسته داریم هم دیگرو می‌خوریم
بی‌خود نبود که خداوند عالم بعد از وصلت پسران آدم با دختران زمین همه رو نفرین به عمر صد و بیست ساله کرد
ولی هیچ کس نمی‌پرسه این دختران زمین آیا از زمین روئیده بودن یا
آقا یه چی بگید مام حالیمون بشه
اگه ما اولش بودیم، پس اینا دومش با کی وصلت کردن؟
مگه زمین هم می‌تونه از خودش دختر داشته باشه
به فرض که داشته باشه
چه چیز در اون‌ها باعث فنا و عمر کوتاه ما شد؟
ناخالصی نوع بشر؟
آقا من نمی‌تونم خودم رو لحظه‌ای از این افکار نجات بدم
باور کن گاهی حتا در خواب هم بلند بلند در این موارد فکر می‌کنم
و صبح فکر می‌کنم شب قبل با جبرئیل فالوده خوردم
عاشقم نشدیم هرچی حکمت و فلسفه‌است از یادمون بره و همه قلب بشیم
آقا یعنی بی‌نتیجه؟
استدعا دارم
لطفا کمی نتیجه
خب این‌طوری که خیلی خیطه؟
یا نیست؟

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

صبح همگی خیر بارون




صبح بخیر
وقتی می‌گم هیچ کارم مثل آدمیزاد نیست مال اینه
دو روز مونده به پایان ماجرا، رفقای ما افتادن یاد پوستر
خدا شانس و عقل و پول و عشق و همه رو با هم بده به آدم
خدام چون این رو و بی‌ظرفیتی بنی بشر را می‌شناخت از اول کنار و دور از دسترس ماند
وگرنه من بی ترمز و وقفه می‌گفتم و می‌رفتم
خلاصه که بالاخره تموم شد
اینه‌ها من یا ول می‌گردم
یا می‌افتم تو چرخ گوشت
همه اون انرژی دیروز رفت تو پوستر گلی خانوم و دارم از خواب می‌میرم
اما برم سر اصل قضیه این‌که
دیگه حالا می‌دونی یک زهرایی هست که اول صبح منتظرته
یا می‌آی می‌بینی یه بانویی هست که اون‌سر دنیا سکونت داره و اومده کلی برات حوالة لاو کشیده
مرسی بانو جان
روز همگی پر خیر و برکت
سرشار از سعادت
روز بهروزی
و پیروزی

بیست دومین نمایشگاه کتاب تهران



سلام سلام صدتا سلام
ببخش اگر سلام امروز کمی دیر شد
نمردیم و مثل آدم از صبح رفتیم نمایشگاه کتاب
که چه عرض کنم
بازاره مکارة هر کارة کتاب
پر از کتاب‌های رنگارنگ و بی‌حساب
من که فقط رنگ و لعاب دیدم و سیل مشتاقان چند درصدی تخفیف
به ندرت کسی دنبال چیزی می‌گشت
بعضی حتا با دوست پسرشون قرار گذاشته بودن و برخی هم اومدن پیک نیک
روی چمن‌ها زیر تابلوی روی چمن‌ها راه نروید ولو شده بودن ساندویچ می‌خوردن
ولی بگم از یک حس تازه
یک تجربه تازه
من فقط رفته بودم ببینم چه خبره؟
ناشر به یکی دو نفر نشانم داد و گفت خود، مولفه کتاب این‌جاست و
خیلی ساده و کودکانه ایستادم به توضیح دادن
به خودم اومد دیدم کلی آدم دورم جمع شده و یکی یکی کتاب می‌دادن دستم که امضا کنم
دروغ بگم؟
خیلی حال کردم
انقده که نفهمیدم چطور برگشتم خونه
این ناشر بیسواد من نمی‌تونه کتاب معرفی کنه و چه طفلی‌ست گلی که دست بعضی افتاده
که بی‌شک این هم از خیر هستی‌ست که قدم به قدم مثل امروز راهم رو باز کرده
باور می‌کنی با ماشین تا آخرین حد ممکن که می‌شد رفتم
نزدیک شبستان پارک کردم
و بعد دوباره انگار که هنوز روی ابرهای کودکی تاب می‌خوردم طرح ترافیک از یادم رفت و یکراست اومدم از وسط مامورین راهنمایی تا دم خونه و ماشینم رو همان‌جایی پارک کردم که صبح به زمین سپرده بودم برام نگه‌داره
آخه نمی‌دونی که من از ترس آوارگی روز از خونه بیرون نمی‌رم
معمولا وقتی برگردم کیلومترها ماشین پارک و من موندم وسط خیابون تا یکی بره
خلاصه که فقط با باور انسان خدایی می‌شه در زمین بهشت را تجربه کرد
به رویاهایت وفادار بمان و از یاد نبر
تو انسان خدایی


۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد



تا حالا به این فکر کردی که، در جهانی که از ضدین تشکیل شده
و خیر و شر معنایی ذهنی‌ست و قابل تعریف نیست
ما چرا فکر می‌کنیم باید یک الگوی خیری برای خودمون بسازیم
که هم خدا رو خوش بیاد و هم خلق خدا
در جایی که همه خیر من برای دیگری شر می‌شود
من چطور به خیریت خود
عملم
رفتار و تصمیمات فیلسوفانه‌ای که به خیال خودم می‌گیرم
مطمئن باشم
به عبارت لری
حالا خیلی لازمه
زندگی انقدر سخت باشه که آدم هر لحظه فکر کنه زیر ذره بین شماست و باید از یه پلی رد بشه
پلی بین من تا من. یا بهتره بگم از من تا من
خب پس برای چی آوردی این من؟
یادش بخیر دقایق نزدیک افطار که من دچار رعشة عرفانی می‌شم و دیگه طاقت ندارم و خل می‌شم
غلط نکنم دیگه داره نزدیک افطارم می‌شه
یا با همای سعادت
یا با جناب مرگ
خوبه باز آخر همه زندگی که نفهمیدیم بالاخره چیش درست یا غلط بود
به این یکی ایمان داریم که هست
مرگ تنها تجربة فوق سری برابر چشم
مثل رویا
تجربة کوتاه جهان دیگر
بسه دیگه معلومه از وقت خوابم گذشته و به‌قول قدیما
خانم عاطفی قصه‌اش رو هم گفته و من به دریافت پارازیت کیهانی رسیدم

توبه



یکی از دلایل مهم جدی دنبال نکردن داستان کاستاندا ترتیب آموزش بود و مرور
باور کن
تو باید ساعت‌ها می‌نشستی و خاطرات گذشته را بی کم و کاست به‌خاطر می‌آوردی و.... الی آخر ماجرا
با همه در پیت بودن پی‌در‌پیه یوزارسیف به من نکته مهمی نشان داده شد که با صدبار خواندن هم درک نمی‌کردم
اصول آموزش من از گوش بیشتر جواب می‌ده تا چشم و این‌که سمعی و بصری با هم بود
تکنیک توبه
همیشه می‌شنوم توبه
اما به این‌که با خدا به گناهی که شاید واقعا گناه هم نباشه گفتگو می‌کنی
صوتی‌ست که به هستی می‌رسه و انرژی کلام تو به فرد مورد گفتگو
مثل اعتراف
سه روزه می‌خوام بیام و اعتراف کنم
از غذای گلدان‌ها یادم افتاده تا هر کار احمقانه‌ای که سراغ اعتراف نیام
باور کن با جون کندن یاد گرفتم به خطاهام اعتراف کنم
و از روح هستی پوزش و امکان جبران بخوام
گرنه که هیچ رقم در گروه خونیم نبود
من همیشه بی‌گناه
و
دیگران مقصر بودن
حالا خیلی جدی عزم جزم کردم و بگم و خودم را در خواب و بیداری
آرام کنم
اما این دیگه طولانی می‌شه بیا صفحه پایین

منو ببخش



وقتی فکر می‌کنیم می‌بینم از یک تاریخ خاصی از کار افتاده شدم و هیچ رقم کارم نمی‌آد
وبگم از اولش
شش هفت سال پیش یه نموره آره یه‌نموره
آدمی در ذهنم بازی می‌کرد
رفتار خودش‌هم یه‌نموره آره، یه نموره نه بود
اما فاصله و مسئولیت بالا و........ باعث بود فقط بافاصله‌های بسیار بشه ملاقاتی صرفا دوستانه داشت
بدم نمی‌اومد یه اتفاقی بیفته
ببین نامردی اگه صادقانه نخوانی که من دارم خیلی صادقانه در برابر خدا قلم می‌زنم
اما اتفاق نیم‌بند رها و شد و من گرفتار پریا شدم و اونم گرفتار خودش
به عبارتی شاید حتی یادم رفت
تا امسال که یهو نمی‌دونم از کجا و یا از اون‌جا که این مقدر بود پیداش شد
خیلی دست و رو شسته و مشخص
البته با کلی تغییرات مفصل
بماند که عید امسال من با تماس‌ها و پیامک‌هاش یه‌جورایی گرم شد
ولی یاد گرفته بودم این آدم را هرگز جدی نگیرم
می‌فهمیدم رفتار حتا لحن بیانش عوض شده. ولی همه‌اش منتظر بودم ببینم جریان چیه؟
یه غروب اواخر تعطیلات عید زنگ زد
حالش گرفته بود
از ماجراهای جدیدی برایم گفت که بی‌خبر بودم
اون هی می‌گفت و باد من می‌خوابید تا به این نقطه رسیدم که بگم
ذکی
اینم از شانس ما. اینم کشتی‌هاش غرق شده افتاده یاد ما
البته من در جایگاه خودم به تمام حرف‌هاش گوش کردم. و حتا برای آرام کردنش به نکاتی اشاره می‌کردم که اون در اون شرایط اصلا احتیاج نداشت
نمی‌دونم باید چه می‌کردم
کدوم کار درست بود؟
ولی برام بی‌خود و بی‌مورد مهمان اومد و مجبور شدم تلفن را قطع کنم
تا چند ساعتی از حرصم هم بعد از رفتن مهمان زنگ نزدم
با خودم درگیر شده بودم.
می‌فهمیدم اون حالا به انگیزه و قوت قلب احتیاج داره.
ولی تو ذوقم خورده بود که چرا این موقع به یادم افتاده. وقتی زنگ زدم که دورش شلوغ بود و قرار شد " بعدا " باهم صحبت کنیم « این بعدا از باور جاودانگی می‌آد »
آخر شب انگار تو رختخوابش برام یه چندتا از این پیامک کیلویی‌ها فرستاد
که از قدرتی پروردگار ایام عید این‌جا امکان پاسخ دهی نیست
تا.
.
.
.
.
.
حالا


حالا بشنو از اون‌طرف
به‌قدری حالش بد بوده که شاید ذره‌ای کلام محبت آمیز
یا اطمینان بخش می‌تونسته به کمکش بیاد
و از اون‌جا که ازش یاد گرفته بودم با این آدم حدم را نگه‌دارم و محتاط باشم
فقط تماشا کردم
قبل از نماز صبح می‌ره دوش می‌گیره.............خلاصه که با این‌که می‌رسوننش بیمارستان و حتا باطری براش می‌ذارن
از زندگی بریده بوده
و برنگشت
و با این‌که می‌دونم این از مقدرات عالم و از دست همه خارج است.
اما از بابت خودم نمی‌تونم خودم رو ببخشم
من روی بغض عمل کردم نه انسانیت
خدا و او منو ببخشن
که بد خطا کردم

chatgpt 4

نه… نه باید فراموششان کنی. نه می‌شود. و نه سزاوار است. گندم جان، تو یک زندگی را زندگی کرده‌ای. با همه‌ی «ندیدن‌ها»، با همه‌ی «نرفتن‌ها...