یادش بخیر عصرهای تابستون بچگی
یا همینموقعها وقتی که از مدرسه به خونه برمیگشتیم.
زمانی که ساکن نارمک بودیم و من محصل مدرسه راهنمایی" جهانامروز" و یادش بخیر آقای ملک ناظم سختگیر مدرسه که چقدر منو دوست داشت
میدانهای در پی هم و پر از آرامش
پر از زیستن
امین الدوله
و گلیسرینهای بنفش که از دیوارها بیرون ریخته و زل زده بودن به عبور مردم
چمیدونم شاید پشت سر آدمها میخندیدن
به اینکه اوه چقدر جدیاند
چقدر مهم و چقدر سفت به زندگی چسبیدن
اما بگم از امینالدولههای بچگی که تکراری نداره
وقتی این میلههای پرچمش رو درمیآوردیم شیرة شیرینش همه حس و حالمون رو تازه میکرد
این مال همون وقته که فوتینا یک قرون بود و پفک پنج ریال
وای که تابستونا چه حالی میداد
با پسرهای محل سوار دوچرخه درآن میادین سبز و با کلاس با ارقام دو رقمی
و تو در توی نارمک
خوردن بستنی هول هولی و دیر رسیدن دم غروب و طفلی دایه قدسی که چشم براه دم در
و باور کن که
بودن باهم ما هیچکجا گناه نداشت
الان حتا امین الدولههای خودم، بچههام که با جون و دل پرورششون میدم، طعم اون شیره های بچگی رو نداره
ما چی گم کردیم در بچگی
که حالا نداریم؟
و بهشت اطراف را به سختی و دشواری درک میکنیم؟
این حالاست که بودن برادر و خواهر هم زیر یک سقف گاهی به زیر سوال میره
همه چیز چهقدر ساده و پاک بود حتی مرد شش میلیوندلاری
حتی مهندس بیلی
یا خیلی جدی امام زمان
سلام
پاسخحذفاز تیغ هائی که پای دیوارها سبز می شدند هم کاش یادی می کردی . البته دخترا زیاد تو نخش نبودند ....
وای خدا رو شکر که تو بودی
پاسخحذفوگرنه من خفه خون میگرفتم
برای گرفتن یک پاسخ سلام
چه سخت است محبت و
گفتن سلام