۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

صبحی با لب خندان بخیر


سلام
صبح بخیر
فکر کن چه‌قدر طول کشید تا من از مود خسته کننده سفر در بیام و بتونم به صبح صادق و به تو با لبی گشاده به تبسم سلام کنم
و بگم، اوی همشهری عجب صبح خوبی
مثل یک غذای خوشمزه است که طعم و رنگ و همه چیزش به اندازه‌‌ست
مثل زیبایی گل‌های امروز بالکنی
سلام به زندگی
سلام به دوستی
به عشق به مهر که خدای‌گونه است و لایقش انسان
چیه؟
چرا تا من می‌گم انسان خدا بهم پوز خند می‌زنی؟
خب هستیم دیگه فقط اندازه‌اش دست مون نیست که اونم انشالله به توفیق الهی وقتی مردیم می‌فهمیم
ما که همه رقم فکر منفی داریم بذار کمی هم خرج مثبت کنیم
می‌دونی موضوع چیه؟
اه! جدی می‌دونی؟ ولی من‌که هنوز نگفتم که تو بدونی. تازه دارم فکر می‌کنم که چی می‌خوام بگم
موضوع اینه که ما از بچگی یه چیزی را به اشتباه فهمیدیم و اونم عکس‌العمل‌های خانم والدة محترمة مکرمه بود
یعنی مال من که این‌طور بود تو راجع به مال خودت فکر کن



تا وقتی مثل فیل توی محوطه خونه راه می‌رفتم و چیزیم نبود. تا چشمش بهم می‌افتاد زودی می‌گفت: شما باز داری ول می‌گردی؟ این شایسته یک لیدی‌ست؟
ماهم چنان شرمنده تمامی لیدی‌ها و لیلی‌های قرن آب می‌شدیم و در زمین فرو می‌رفتیم و به یک سوت از دیدة خانم والده حذف می‌شدیم
بعد دیدم خب پس باقی زندگی غیر از لیدی بودن من چیست؟
به‌خاطر کشف باقی رسیدم به بلای جون
الان می‌گم



از دور سایه خانم والده که دیده می‌شد من ناخودآگاه کانون ادراکم در جایگاه مریضی قل می‌خورد و رنگم می‌پرید و می‌زدم به کار آهو ناله و حتا گاهی مثل یک آکروباتیست ماهر چنان به یک سوت خم می‌شدم و دلم را دو دستی می‌گرفتم که انگار یه عمره دل درد دارم و داستان منه بیچاره من از همین نقطه‌ها آغاز شد که


بهتره هر کی تا آدم رو می‌بینه براش آه و ناله کنی وگرنه یا ممکنه
خوشحالیت چشم بخوره یا یه چیزی ازت بخواد
همین شد که منه بیچاره عادت کرده به هر کی می‌رسه زود بگه:ای بد نیستم
چی بگم والله
و سفرة درد دل از همین‌جا آغاز می‌شه
حالا سوپر محل یا دوست نزدیک

من و قمری‌های خونه

    یک عمر شب‌های بی‌خوابی، چشمم به پنجره اتاق بود و گوشم به بیرون از اتاق. با این‌که اهل ساعت بازی نیستم، ساعت سرخود شدم.     ساعت دو صبح ک...