سالها ميروند و هنوز همانجا ايستادم كه در چهارده سالگی ایستاده بودم،
با پيرهن نيلي كه بادكنكهاي رنگي بر خود داشت. و گيسو ان بلند و مجعد همیشه به باد سپردهام ساعتها در خيال ول مي گشت و دنيا معنايي داشت به وسعت آرزوها از عروسك مو قرمزم گرفته تا عكسهاي گوگوش كه به ديوار اتاق بود .
باور کن من هنوز همان پيراهن آبي را دوست دارم و اگر بود دوباره به تن مي كردم. رخت بي آلايشی و سادگي، كودكي.
گاهي دلم براي قدري محبت و تكه اي نان گرم مهرباني تنگ ميشه !!
گاهي براي اندك مراسمي عاشقانه!
گاه فقط برای با عاشق، به ماه نگاه كردن.
و یا حتا گاه فقط نگاه منتظر مادر از پشت شیشه که غیبتم را ورق میزد
گاهي با شعف عشق، طعم توت فرنگي دگرگون ميشد و يا ديدن هر روزه ي آفتاب
چنان سبد خالي دست هام پر از نياز میشد كه براي چيدن لبخند از بوتههای ياس رازقي توانی بر حركتش نبود.
باید اندكي گرمي اميد را لمس كنم و هيجان انتظاري عاشقانه
كه میتونه تو رو به امید عشق سالها زنده نگهداره
همین.
به همین سادگی، بازي عشق يعني زندگي .
شبي که تو را از ميون روياهایم میچيدم
رنگ اطلس داشت و طعم شاه توت
خنك بود.
معطر و امن و ساده
بلبل جنگلي نيمه شبانه مي خواند و نور در سينه درياچه چراغاني بود !
چه رويايي بود ؟!!
آرزوها همه ممكن !
رخت ها يك دست و تميز
بوي نان سيب از دودكش، حوا مي آمد
و من در انتظار آدم، که تو را يافتم
تویی که نور بودي نور!
زمين مرطوب بود و نمور
زير پايم تپيدن گرفت و حيات در من جاري شد
در پس لحظه اي ابهام شكفتم و زيبا شدم !!
بالغ شدم و اناري ترك خورد بر سپيدي شب بوها افتاد
دستان تو لرزيد و من زن شدم .
چه روياي شيريني كه آنرا تكراري نبود و من همچنان منتظر آمدن توام
وقتی يادت را با خود به دشت بيداري آوردم .
طمع كردم، براي دزديدن آفتاب !!
حال فقط اميدِ مي چينم و ميان سجاده اعتبار عشق مي گذارم
و تسبيح النياز به دست و جوشن الامان را به درگه حضرت عشقت شاید که بیایی
چادر سفيد با گلهاي صورتي دوختم
به نيت عشاق
و به سقاخانه فراق سپردم كه شمع هاي دلتنگي درش ميسوخت
و عودهاي نياز با مشتي راز و نياز به معبد نشاندم
اشكهايم مي بارند، آرام آرام .
دو ركعت نماز عشق نذر كعبه حاجات
برای اولين صبح رجعت دوبارهات
كبوترهاي دربند روحم را به پرواز وعده كردم .
سوگند خوردم لبخند را به كودكي بخشم به جا مانده از بلا .
شايد به دخت بم يا دخت رودبار
تو نيز هم براي خاطر خدا بيا
با پيرهن نيلي كه بادكنكهاي رنگي بر خود داشت. و گيسو ان بلند و مجعد همیشه به باد سپردهام ساعتها در خيال ول مي گشت و دنيا معنايي داشت به وسعت آرزوها از عروسك مو قرمزم گرفته تا عكسهاي گوگوش كه به ديوار اتاق بود .
باور کن من هنوز همان پيراهن آبي را دوست دارم و اگر بود دوباره به تن مي كردم. رخت بي آلايشی و سادگي، كودكي.
گاهي دلم براي قدري محبت و تكه اي نان گرم مهرباني تنگ ميشه !!
گاهي براي اندك مراسمي عاشقانه!
گاه فقط برای با عاشق، به ماه نگاه كردن.
و یا حتا گاه فقط نگاه منتظر مادر از پشت شیشه که غیبتم را ورق میزد
گاهي با شعف عشق، طعم توت فرنگي دگرگون ميشد و يا ديدن هر روزه ي آفتاب
چنان سبد خالي دست هام پر از نياز میشد كه براي چيدن لبخند از بوتههای ياس رازقي توانی بر حركتش نبود.
باید اندكي گرمي اميد را لمس كنم و هيجان انتظاري عاشقانه
كه میتونه تو رو به امید عشق سالها زنده نگهداره
همین.
به همین سادگی، بازي عشق يعني زندگي .
شبي که تو را از ميون روياهایم میچيدم
رنگ اطلس داشت و طعم شاه توت
خنك بود.
معطر و امن و ساده
بلبل جنگلي نيمه شبانه مي خواند و نور در سينه درياچه چراغاني بود !
چه رويايي بود ؟!!
آرزوها همه ممكن !
رخت ها يك دست و تميز
بوي نان سيب از دودكش، حوا مي آمد
و من در انتظار آدم، که تو را يافتم
تویی که نور بودي نور!
زمين مرطوب بود و نمور
زير پايم تپيدن گرفت و حيات در من جاري شد
در پس لحظه اي ابهام شكفتم و زيبا شدم !!
بالغ شدم و اناري ترك خورد بر سپيدي شب بوها افتاد
دستان تو لرزيد و من زن شدم .
چه روياي شيريني كه آنرا تكراري نبود و من همچنان منتظر آمدن توام
وقتی يادت را با خود به دشت بيداري آوردم .
طمع كردم، براي دزديدن آفتاب !!
حال فقط اميدِ مي چينم و ميان سجاده اعتبار عشق مي گذارم
و تسبيح النياز به دست و جوشن الامان را به درگه حضرت عشقت شاید که بیایی
چادر سفيد با گلهاي صورتي دوختم
به نيت عشاق
و به سقاخانه فراق سپردم كه شمع هاي دلتنگي درش ميسوخت
و عودهاي نياز با مشتي راز و نياز به معبد نشاندم
اشكهايم مي بارند، آرام آرام .
دو ركعت نماز عشق نذر كعبه حاجات
برای اولين صبح رجعت دوبارهات
كبوترهاي دربند روحم را به پرواز وعده كردم .
سوگند خوردم لبخند را به كودكي بخشم به جا مانده از بلا .
شايد به دخت بم يا دخت رودبار
تو نيز هم براي خاطر خدا بيا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر