۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۹, شنبه

روح خلاق من




مدتی که به‌خاطر تصادف گرفتار بستر بودم. خیلی طبیعی‌ست که کار هم نمی‌کردم
البته اون‌موقع هم دست به قلم بودم. اما نه این قلم. ظریف‌ترینش قلم‌موی آبرنگ و خشنش قلم سنگ‌تراشی
خلاصه که ما اصلا با یک قلم به دنیا اومدم
از بچگی هم یادم می‌آد به جای بازی با بچه‌های نسبتا زیاد خونه. البته به برکت همزیستی دایی‌جان با ما هم من به درخت بزرگ وسط حیاط پناه می‌بردم که از بین شاخه‌هایی که درخت را ساخته بود جایی مثل یک کف دست بود که درست به قامت تپلی اون وقت من برازنده بود و انازه
من بودم و قلم، کاغذ و تخته شاسی
به عبارتی من حتی سرکلاس درس هم بیش از این نبودم و بارها دبیران متعدد مچم را وسط نقاشی به‌جای درس مزبور گرفته‌اند
اما در مدت بستر هیچ قلمی به دست نداشتم
حتی قلم جنینی که حتما اون‌موقع یه چیزی داشتم
هر روز حال من بدتر می‌شد و از پرستار اجرتی تا دختر خونه از من فرار می‌کردن
تا یه روز اتفاقی دفتر و آبرنگ خواستم
و اتفاقی درمان من از همان لحظه شروع شد. غیر از دردهای جراحت روح من بیش از همه نیاز به التیام دادن جسمم داشت
اون نق می‌زد. من نمی‌فهمیدم. اون همه‌اش از اوضاع شاکی بود. من به دیگری گیر می‌دادم
اون دلش اسبابش رو می‌خواست. وسایلی که با اون‌ها حرف می‌زد و من لالش کرده بودم
و اون به من هی نق می‌زد
همه این‌ها رو گفتم که بگم
الان رو در روی من نشسته و چنان مات و متحیر به چشمم زل زده که من نگاهم رو ازش می‌دزدم و به کیبورد می‌دم
لاکردار هر روز کلاسش می‌ره بالا به قلم‌هاش اضافه می‌شه و من الان واقعا نمی‌دونم تو چی از من می‌خوای؟ کدوم قلم؟ فقط می‌فهمم شاکی هستی و من مثل همیشه بدهکارم
من به کی بگم که حال هیچ کاری رو ندارم؟
حالا من اگه بگم. باکی نیست که انسان را جایزالخطا آفریدند
شما چرا شرایط رو طوری عوض نمی‌کنی که نه تو بز بچرونی نه من. بالاخره فرق من و شما در همان است که شما
از روح خدایی و الهی هستی
پس چرا درها رو بستی؟
من اگر نمی‌تونم، از سر راه خودم می‌رم کنار.
تو که خیلی بلدی، یه کاری بکن که هم تو سود کنی هم من

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...