۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

سه و نيم هفته



سه و نيم هفته
از وقتي پيداش شد با خودم گفتم : مال منه .
اولين بار كه بهونه كرد و به ديدنم آمد، با خودم گفتم :
نگفتم، مال منه ؟
دومين بار هم كه به ديدنم آمد، اون گفت :
روز اول كه ديدمت با خودم گفتم : مي‌رم دنبالش مي‌بينم‌ش، مال منه .
روز سوم از هميشه زيباتر و شيرين تر بودم و او هم كه از نبردي سهمگين و ميانه كارزار خود را به من رسانده بود .از خوشي روي پا بند نبودم، پرسيدم :
تو چرا ازدواج نكردي ؟
گفت : كردم .
دو تا شاخ درآوردم .گفتم
:پس اينجا دنبال چي مي گردي ؟
گفت : نمي دونم , دنبال آرامشي شبيه خودم .
گفتم : پس زنت؟
گفت : خيلي زن خوبي است
اما فقط همين
زن تحصيل كرده آروم ولي كندي است كه هيچ جوره من رو ارضاع نمي كنه.
دريغ از جمله يا حركت و حسي مشترك يك همسر مهربون وفادار و ساده كه بايد همه چيز را براش توضيح بدي تا حاليش بشه
اونم شايد . نه سكسي نه با احساس و نه در حال رشد. راكد و دور از من كه رو به جلو ميرم .
تازه دوساله ازدواج كرده و به اين نقطه رسيده ؟
خواستم نگاهم و غضب آلوده كنم و بگم چرا تا حالا نگفتي ؟
دیدم، منم تا حالا نپرسيدم
گفتم :مي دوني دنبال چي مي گردي؟
گفت : نمي گردم .
گفتم :- پس اينجا چي مي خواهي ؟
گفت : نمي دونم . تو راست ميگي من اينجام و دنبال تو . انرژي تو به من آرامش مي‌ده . با تو حرف زدن را دوست دارم و دوست داشتنت رو
بعد از سال‌ها اينجا حس خشنودي دارم .
هيچ اتهامي بهش وارد نبود .
هرگز نپرسيده بودم و او هم حرفي نزده .
اگر انقدر مهم بود بايد روز اول مي پرسيدم .
مقصر من بودم كه بي ربط فكر كرده بودم. چون يكروز در دلم گفتم : مال منه
حالا هم به همين راحتي مال من شده .
كلي دلم سوخت كه چرا انقدر سعي كرده بودم خوبي هاشو ببينم و به دو قدم آن سو تر نظر نكرده بودم .
باز همه جا شعار مي‌دم : خودم ختم و هفت و شب سال در بست در خدمتم !
كلي دلم سوخت كه مجبورم ديگه به چشم يك دوست ساده و معمولي بهش نگاه كنم .
بعد از قرني بالاخره از يكي خوش‌مان آمده بود ها
همه آزاديم . اومديم كه اين شكل اينك و اكنون را تجربه كنيم .
پس مي تونيم از همه امكاناتش استفاده كنيم .
اما بايد گفت : نكنه كارما گير بشي و وارد دردسر ؟!ا
معادله جواب نميده .
من فقط در پي آرامش و عشق بودم نه رابطه اي كه ذهن را مسموم كنه !
بازي عشق. اما نه در زمين ممنوع !
گو اينكه سيب هم از زماني كه ممنوع شد ,خوشمزه تر شد .
اما چه عشقي را مي‌شد تجربه كرد ؟
شايد تكرار نشدني .
اما مغاير راه من
با دلي خونين و قلبي سرشار از اندوه بايد بگم :
عجب چيز خوبي بود !
....................................
از بخت ياري ماست شايد
آنچه كه مي خواهيم يا به دست نمي آيد
يا از دست مي گريزد
ميگل

من و قمری‌های خونه

    یک عمر شب‌های بی‌خوابی، چشمم به پنجره اتاق بود و گوشم به بیرون از اتاق. با این‌که اهل ساعت بازی نیستم، ساعت سرخود شدم.     ساعت دو صبح ک...