۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

مهر، نکاح



دیر و زود داره، ولی سوخت و سوز نداره

شنیدی؟
منم شنیدم ولی همیشه فایده نداره
این گل مهر من با فاصله‌ی بیست و چهار سال
یعنی روزی که در دفتر ازدواج عقد می‌شدیم، جو زده بودم شیرین به نکاح فرهاد درمی‌آد
البته خانوادگی ازم سوء استفاده کرده بودند
زیرا پدرش هم با ما در دفترخانه بود و شاهد عقد یواشکی‌ام بود
روح‌ش شاد اون یک قلم آدم تنها کسی بود که از صمیم قلب دوستم داشت و با مرگش 
من هم رفتم
القصه
برگژردیم به داستان مهریه
مهر من یک شاخه رز سیاه بود
آقای هدایت که عقدمون می‌کرد پرسید:
چرا رز سیاه؟
من هم‌چنان در قالب شیرین گفتم:
می‌خوام وقتی دنبال گل می‌گرده یادش بیفته هنوز دوستم داره
یعنی ته ته اعتماد به‌نفس و وحشت از مرگ پدر
فکر می‌کردم اوست که در آخر ازم دل‌زده می شه و می‌ره
نه که واقعن عاشق بود
واقعن که چنی خر بودم
الداستان
یعنی هیچ بلد نبودم، تلاق هم هست، نفرت و کتک‌های مفصل هم هست
و هزار اتفاق کثیف که در کل تاهل رخ داد و در نهایت تا لباس‌های تنم رو وقت متارکه دادم و
آزاد شدم
گور بابا گل رز
یعنی دروغ‌چرا؟
دروغ‌گو سگه. سگ هم دشمن خداست
به کل یادم رفته بود داستان رز سیاه و اینا و فقظ یادم ماند که چه سیاه جدا شدیم
حالا
بعد از هزار سال دیشب برام این رو آورد
این هم بازی جدید محمد و تحت تاثیر زندگی با پریسا می تونه باشه و این‌که داره از همسر سوم هم جدا می‌شه
دیگه این‌که چنی اصرار داشت برای باور من و عشق‌ او بی‌فایده بود
مگر سال‌های تاهل رو فراموش کردم ؟
یا تلاقی وحشتناک
تمام مشکلاتی که من و پریا با هم و تنها پشت سر گذاشتیم و آقا از بغل این همسر به اون همسر می‌رفت
کل زمان بیماری و سقوط بچه ام از خونه‌ی پدری 
که سالم رفت و داغون برگشت و ما در پی درمان و 
همسر آقا هر روز یه جایی ش رو عمل می‌کرد
و ما حتا به وام هم متوصل شدیم تا دخترم دوباره خودش شد
اما با زخمی بزرگ بر قلبش از سایه‌ی چنین پدری
مگر می‌شه ما هم که معتاد نبودیم دچار فراموشی بوده باشیم؟
آقا سه ساله ترک کرده و پاک شده، فکر می‌کنه
نه خانی آمده و نه خانی رفته 
فقط یک جمله به دست گرفته و می‌گه: 
انگار سی ساله بودم خوابیدم وقتی پنجاه سالم شد از کابوس بیدار شدم
روز اول شهرزاد همسرم بود روز آخر مهین
مثل ارتباط چیز به شقیقه
و چنی دلم خنک شد 
از باب این کابوس دهشتناک
بخوابی شهرزاد همسرت باشه 
بیدار شی ببینی مهین ماما خمیری جاش نشسته  که با هزار عمل زیبایی هم مالی نشد
 به نظر خودش سزایی بدتر از این نبود


خاطرات تلخ



در فاصله‌ی نوشتن متن قبلی تا الان
رفتم و شام خوردم که از دیشب هیچی نخورده بودم و چنان دست و پام می لرزید
که نمی دونستم از دیدن محمد بود
یا گرسنگی؟
سی همین بعد از غذای دیرگاه هم کل ما وقع امشب رو مرور کردم
و انرژی‌هام جمع شد 
ته مرور یک چیز رو خوب فهمیدم
ترسیده بودم
یا نه 
نوعی انرژی بد در جانم ریخته شده بود
خاطرات تلخ دور
یا هر چی که
 امشب بیش از هر چیز از این آدم ترسیده بودم
بعد از هر جمله منتظر یک واکنش بودم
یا منتظر شنیدن فریادهاش
که هنوز در گوش جانم هست 
نمی دونم شاید بهتره بگم
کانون ادراکم سر خورد در زمان‌های دور و انرژی نگرانی وجودم رو سمی کرده بود
آخر هم درست باهاش خداحافظی نکردم
به عبارت ساده تر فرار کردم
هول هولی در رفتم


عشق بی‌اعتبار





قدیم‌ها بی‌بی می‌گفت:
آدم وقت مرگ، نمی‌تونه از دنیا دل بکنه . سی همین متعلقاتی که بهشون تعلق خاطری داره
در برابر چشم‌شون به اتیش کشیده می‌شه تا از دنیا دل بکنند
یا بسم الله خودت بهم رحم کن
یعنی تنها تجربه‌ی عشق که هیچ‌گاه تصورم نمی‌رفت بتونم باهاش دیدار و چهار کلمه گفتگو کنم
بی آن‌که یک جام زهری بین‌مون باشه
همان عشق اول خانمان سوز بود
بس‌که اصالتن وحشی و خانوادگی اهل جار و جنجال بودند
همیشه سعی کردم، از دور ببینم و تا جایی که راه بده
اصولن بی‌خبر باشم
از کل گذشته‌‌ 
 به‌خصوص عشقی،  دوران بلاهت و خریت  نوجوانی
که نرسیده 
فکر می‌کنی، خود خودشه
  یک روز بی‌خبر از والده‌ام، با این مرد رفتم دفتر ازدواج
البته به همراه دوستان و مثل فیلم‌های ایرانی و به عقد عشق درآمدم با هیچی
و البته کلی لج و ترس از بانو والده
دقیقن بنا نبود این‌طور بشه
فقط برای اولین بار عشق رو تجربه کرده بودم
ولی از سر بی درایتی بانو والده
به خودم اومدم دیدم زن شوهرم شدم و والده‌ام با کارد آشپزخونه توی خیابون و من می دویدم
می‌خواست بکشتم
فرداش هم از خونه بیرونم کرد و من جدی جدی زن شوهرم شدم
تا آخرش هم عاشق‌ش بودم
قدر روز اول
البته از خریت خودم
بعدها فهمیدم، هیچ وقت دوستم نداشت
به دنبال آرزوهاش سراغم آمده بود
ولی خب من همیشه دوستش داشتم
یه روز هم دیگه نداشتم و ترکش کردم
این وسط‌ها همیشه دعوا بوده و همسران رنگ و وارنگ و همه‌اش جنگ و مصیبت
یعنی کل عشق و عاشقی اول ازدواج کشک
حتا وقتی بچه‌مون از چند طبقه افتاده بود
یا بیمار شده بود ... روزهای بسیار تلخ
یک دسته جارو بوده همیشه به‌نام نامادری سیندرلا و پدری  که در این عالم نبود اصلن  
الله اکبر



غروب در ایوان با حال
 وسط عطر امین الدوله‌ها به سبک فیلم‌های هندی از این شاخه به اون شاخه می‌شدم که
صدای بي گاه اف اف برآمد
کی می‌تونست باشه؟
دلم ریخت 
دروغ چرا؟
خیلی اتفاقی ، زنگی مردد  رو درک کردم
دلم شور افتاد
و بی دلیل نبود وقتی صدای محمد رو شنیدم
دیگه تا بیاد بالا هزار مکر ذهن ، خاطرم رو آشفت 
یعنی چی شده؟
اومد و آخرش هم نفهمیدم چرا اومد؟
از همه چیز گفت و گفتم و بعد هم بردم‌ش منزل والده ام که باید شام درست می‌کردم
به عبارتی دوست نداشتم ، باشه
اما خب خوب بود که بود
انگار رفتم زیر اسکن و اومدم بیرون
چنی بزرگ شدم!!
چنی خونسرد؟
چنی بی حس
نه حس خشم و نه مهر
آزاد و دور دور دور این‌که بی‌وحشت می‌شد حرف‌های نگفته‌ی هزار سال رو گفت و شنید
بی تعصب و خشم
اصلن هنوزم نمی دونم چه‌کار داشت که اومد
منم از یه جایی نکشیدم و فلنگ رو بستم و اومدم بالا
حضورش آزارم نمی داد
اما برای جهان من بسیار بیگانه بود
دور دور
نه او من رو می‌شناخت و نه من او
از یک چیز حتم داشتم
او پدر دختران من است
به هر دلیل
و به هر دلیل دلش می‌خواد گذشته‌ی کوتاهش رو کشدار کنه
بازسازی یا اسمش هر چیز
همه می‌بینیم که سعی‌ش رو داره
پدر مدل بهتری برای دخترها باشه
اما
این آدم به‌طور حتم
با تمام تاریخچه‌ی مشترکی که با هم داشتیم
برای من بیگانه‌ای‌ست که بعد از من با دو زن دیگه هم زناشویی کشدار داشته
و من اصلن او را نه می‌شناسم
و نه کوچکترین حسی
حتا خشم  ندارم
این خوبه
برای خودم
گرنه که گذشته‌ی هیچ کس برنمی‌گرده
خب این هفته از قرار قرعه به نام عشق خورد
و تهش دوباره مرور شد


عشق حالت یا شخصیتی‌ست که ما با انرژی شخص دوم
در خودمون تجربه می‌کنیم
عشق و تجربه‌ی ما در همان تاریخ می‌مونه
اما ته  داره و وابسته به ناشناختگی و دور از دست رسی‌ست
عشق کوچکترین اعتباری در زمان نداره


۱۳۹۴ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

دارایی‌های جهانی





شماها می دونید من چه‌ها دارم؟
چنی مال و منال دارم؟
می دونید کجا ایستادم و فرزند کی‌هستم؟
براتون متر بزنم تا بفهمید چنی زمین دارم؟
چنی آپارتمان؟
چنی کفش و لباس دارم؟
چنی ...................دارم؟
دیدی؟
اونایی که به هر بهانه می‌خوان با مال دنیا از آدم احترام بخرن؟
واله دروغ چرا؟
پدر تاج‌دارم با چندمتر پارچه از جهان رفت
دیگه این‌که چند ده داشت و ..... چه و چه به کارش نیامد
اون ور خط زیر میزی، مقامات، متراژ و سند و قباله و چک کار نمی‌کنه
یعنی نمی‌دونم چی کار می‌کنه؟
ولی می دونم مال دنیا برای دنیا می‌مونه و بس
شاید سی همین دیگه دوست ندارم برم فیسبوک
شاید از دیدن این همه جهل و حماقت حالم خراب می‌شه
آی مردم من در شمیرانات زندگی می‌کنم
من ماشین چنان دارم
من باغ فلان دارم
من ..... دارم .... من هستم ..... بعد تهش 
همین آدم‌ها هر یک با تبلت‌ یا گوشی خودش به خواب می‌ره 
یعنی خنده دار تر از پستی که آخر شب مردی به اشتراک می ذاره و به دقیقه نکشیده همسرش از اون‌ور تخت
لایک می‌کنه
هم دیدی؟
می‌مونه به حکایت افسردگی دختر خاله جان که کم مونده بود فلجم کنه
بعدش چی؟
تهش چی؟
تفاوت در این‌جاست که من در تنهایی تنهام و اون‌ها در شلوغی تنها
وضع کدوم ما بهتره؟
من یا اون‌هایی که پیری‌شون با گریه بر عمر رفته سپری خواهد شد؟
دیدم زیاد هم دیدم که در پیری زار می‌زنند که آی پدرم کو یا مادرم کجا و عشق هایم چه شد ؟  
چرا تنها موندم؟
چرا همه رفتند و من جا موندم؟
چرا اون‌هایی که در جوانی دوستم داشتند، نیستند؟
من‌که این همه خودم رو پاره پاره کردم، برای این یا آن
منی که همیشه جون کندم برای بچه‌هام یا ... فلان
چرا منی که این همه خوب بودم ؛   سر از باقالی‌ها درآوردم؟
یک سری به خانه‌ی سالمندان زدن بد نیست
ببین چنی تیمسار و ارتشبد درش هست
چنی سفیر کبیر سابق ، رئیس کارخانه و ....
چه کاریه اصلن؟
خوش‌به‌حال خودم که نه چیزی دارم که ازش خوشبختی بخوام
نه  یک عکس کامل  از خونه یا متراژ و اینام در جایی هست تا به واسطه‌اش احترام بخرم
و من حتا  از عبای کهنه‌ای که می‌پوشم و گیوه‌ام ؛ شادم
از این‌که روحم مردم رو صدا بزنه
نه دارایی‌های زمینی‌م
دل خوشم به صدای دزدگیر ماشینی که به صدا درمی‌اد و می‌بینم
همسایه داره ماشینم رو می‌شوره
چون هرگز دلی را نشکستم 
فیس ندادم و فقط خودم بودم
با عصایی تکیده


تکرار مکررات




این سال جدید از قرار جایی برای ورود به کارگاه نداره
یعنی ماه دوم سال به نیمه رسید و هنوز یک رنگ هم برنداشتم
البته به لطف پای شکسته‌ی بانو والده‌ام
که با خودم عهد کردم تا تهش رو برم
نه سی این‌که نشون‌ش بدم، ولیعهدش غیبت داره و نیست
نه حتا سی‌این‌که خودم رو شیرین کنم
فقط چون،
اگر پیش اومده،
 نباید زیر آبی برم و باید تا ته‌ش به وظیفه‌ی اولادی عمل کنم
حتمن لازم بوده که پیش آمده
پس من هم نه نمی‌گم و عمل می‌کنم تا مبادا بعدن بدتر و بیشتر تکرار نشه
یعنی من‌که این‌طوری یادگرفتم.
 از زیر هر چی در بری، دوباره و سه‌باره و بد و بدتر هی تکرار می‌شه تا لنگ رو بندازی

دلم می‌خواد برم کارگاه و کار کنم
یعنی دلم می‌خواد انقدر کار کنم تا به تنهایی نیاندیشم
گمان مبر که از تنهایی‌ام مسرورم
نه
اما با زور سرنیزه هم که شده باید به سمت یکتایی برم
زیرا
به هیچ بنی بشری اعتماد ندارم
تجربه‌ی خوبی هم از این مقوله ندارم
یکی که پشت و پناه تنهایی‌هات باشه
یا حتا فقط گاهی در حد یک جمله با هم گپ بزنیم
یا موزیکی گوش کنیم
 یا صرفن صبح به صبح به هم بگیم صبح‌ت بخیر عزیزم
و لقمه‌ای نان و برکت محبت به‌نام صبحانه
یا اصلن همه‌اش رو بریز دور
بریم با هم  در طبیعت خدا زندگی کنیم
نمی‌دونم هرکاری که محاله تا ابد انجام بدم، زیرا از همه قطع امید کردم
به هیچ دوپایی اعتماد ندارم که زیر یک سقف بودن را با هم تسهیم کنیم
یا کشش دغدغه و هراس ندارم
مال مدل‌های امروزی و لب لب من لب لب تو باقالی به چند من 
و هر چیزی که من رها کردم و الباقی هنوز چهار چنگولی بهش چسبیدن
و از همه‌اش زندگی و رضایت می‌خوان
فقط می‌دونم تنهام چون جایی برای ملون‌ها ندارم
ولی از غصه‌ی نبودش زار نمی‌زنم
به هر ضرب و زور در صدد ایجاد نیستم و اصلن نمی‌خوام کسی وارد زندگی‌م بشه
بل‌که به شخصه و تنهایی زندگی می‌سازم
برای خودم
با توانایی‌هایی که در روح الهی‌م موجود هست


ترس از مرگ



   



فکر کردن خوب چیزیه
فقط اندکی سخت
یعنی به‌طور معمول همه داریم در ذهن لاب لاب می‌کنیم
اما، فکر کردن نه
چی می‌شه اگر قبل از گفتن حرفی، یه نخود فکر کنیم؟
اصولن ما مردم زورمون می‌آد درباره هر حرکت‌مون فکر کنیم
درباره‌ی حتا فکرهای لاب لاب‌مون اندکی فکر و در آخر
شناسایی کنیم که ، آیا این فکر من بود یا حرف ذهنم؟
دیشب همین‌که چشمم گرم شده بود، دستی که بر حسب عادت باید زیر بالشت باشه
گز گزی کرد و ذهن‌م جرقه‌ای زد و خواب به کل از سرم پرید
اما فکر مزبور
هزار سال به مرگ فکر کردم، به استقبال رفتم و منتظرش نشستم
اما
تا کنون این‌طور درباره‌اش نیاندیشیده بودم
مرگ ذره ذره‌ی جسمم
و پوسیدگی تک تک استخوان‌ها زیر خروارها خاک و باز هم تنهایی انسان
.....
عاقبت یه‌جورایی خوابم برد تا صبح
صبح در آینه چشمم به خودم افتاد و به‌یاد مرگ و ..... اینای دیشب
فقط یک نخود کافی بود همون دیشب فکر کنم
خواب‌آلودگی راه نداد
اما صبح بلافاصله جواب داد
آیا این ترس از مرگ محصول هراس روح‌م بود یا ذهن؟
معلومه که به ذهن تعلق داره و اون‌وقت شب اومده بود سراغم
گرنه روح که ابدی و ازلی‌ست
و این شناسایی و اندکی تفکر کافی بود که دیشب به راحتی بخوابم
درحالی‌که چنین نبود و تا صبح ژیمناستیک و پاتیناژ و .... اینا در بسترم فعال بود
نه که بیدار بودم
حالی بین بیداری و رخوت
وارد بازی ذهن شدم از سر خواب آلودگی

سوزنی برگ‌ها



تو اگر دستت به چیدن گلی برسه
یا اگر به آزار موجودات بی‌گناه، هم‌چون حیوانات
یا حتا قتل یک درخت
همانی خواهی بود که به هیچ چیز احترام نداری
نمونه‌اش شخصی که بر صدد قتل برگ سوزنی‌ها برمی‌اد و این منم که باید عاقل باشم
دو درخت کاج چند صد ساله در حیاط خونه است و من می دونم زیرش چه قیامتی برپاست
طبق تحقیقات نمی‌تونه زیرش گیاهی دربیاد و رشد کنه
به‌قولی یه چیزی توسط برگ‌ها وارد زمین می‌شه، هم‌چون سم  
که زیر درخت رو به بیابان لم یرزع بدل می‌کنه
البته فقط زیرش
نه کل حیاط
و چه هراسی به دلم افتاده از بابت   ... فلان و اینا که هیچ باکی‌ش نیست از 
قتل  یک نفس 
دو روزه حالم خوش نیست مبادا درخت‌ها رو بندازه
می‌ره و می‌اد و بهونه می گیره و من پشت شهرداری پنهان می‌شم:
- نه . مگه می‌شه درخت بندازی؟ شهرداری کلی جریمه می‌کنه و من نیستم
ولی حقیقت نه از باب جریمه که این دو شناسنامه‌ی این خونه است
روح این زمین و یادگار پدر 
و چه وحشت‌ناک می‌شه هم‌زیستی با کسانی که ذره‌ای رحم و مروت ندارند
بعد تو می‌تونی منتظر هر چیزی باشی
و این  همون احساس اضطرابی‌ست که از بچگی  در این خونه دارم

۱۳۹۴ اردیبهشت ۷, دوشنبه

همه شادند




حالم خوبه
زیادی هم خوب
اما یه چیزی درست نیست
یا سرجای خودش نیست و نمی دونم چیست؟
ته حس خوشی و رضایتم غمی کوچک هست
نمی دونم از بابت چیست
امروز باید کلی کار انجام بدم، نه کار خونه، کارهای تبلیغاتی برای یک رفیق قدیمی
به ذهنی آزاد، شاد و شنگول مستون نیاز دارم
ولی اون چیزی که نمی دونم چیه، دست و دلم رو بسته یه گوشه
این خیلی عجیبه
ناراحت نیستم، خوشحالم هستم اما یه چیزی گوشه‌ی دلم مونده
برم بگردم دنبالش ببینم این چیه که نمی ذاره از اتاق بیرون برم؟


این شبیه کل زندگی‌ست
ما خوشیم و راضی 
ولی تهش خوشبخت نیستیم 
زیرا
نمی دونیم خوشبختی چیه؟
داشتن مال و اموال؟
داشتن یار و همراه؟
داشتن تنی سلامت؟
یا راهی فراخ؟
همیشه یک چیزی یک جای زندگی‌مون غایب می‌مونه
چیزی که خیلی هم غایب نیست 
فقط طرحی از جامعه است
طرحی که از بیرون و از دور می‌بینیم
و می اندیشیم همه خوشحال و خوشبختند جز ما
همه می دوند
همه می‌خندند
مردم با هم‌اند
خوشحال‌اند
واقعن هستند؟
وقتی می‌رم خیابون و وسط ترافیک به ماشین‌های کنار نگاه می‌کنم
رازی هست
بین حضور دو آدم
یک رازی تلخ
ما فقط از دور نگاه می‌کنیم
از دور حسرت می‌خوریم
اما از درون هیچ چیز مطلع نیستیم و خیالبافی می‌کنیم
افسرده می‌شیم و وا می دیم
این همه کار چیست؟
به جز ذهنی بیگانه؟
ذهنی که مدام حرف می‌زنه و به قیاس می‌نشینه
هی می خواد
فقط می‌خواد و مقایسه می‌کنه
تو کمی
تو بدی
ندیدی همه همه چیز دارند و تو نداری


بیست زندگی





بالاخره حکیم به داد گیاهان رسید
نمی شه
به‌جان والده‌ام نمی‌شه در تهران زندانی بشم، صرفن برای گل‌ها
حالا که تصمیم گرفتم ، چلک بمونه
پس باید باشم و بهش برسم
از این رو رفتم دنبال برنامه آب‌یاری اتوماتیک و فرهود عزیزم
دیشب فرهود و پسرش پیمان یک ویزیت اساسی از گل ها و نتیجه هم کم خوش‌آیندم نبود
پدر تزریق ایران بهم نمره‌ی بیست داد
بابت گل ها و سلامت و رسیدگی به موقع همه‌اش
کلی حال کردم
همه دنیا یک طرف، فرهود به یک سود که کافیه به برلگ نگاه کنه و دقیقن بشنوه چی بهش می‌گه
از اسامی علمی بگذریم که کلی داغ کردم بس‌که شنیدم، ازت، کلسیم و ...... طرحی از وجود یک گیاه
ولی تهش به حکم طبیب فقط دو گلدان واجب داشتم برای تعویض
اون‌هم به دلیل تنگی گلدان 
نه کوتاهی من و بنا شد ترتیب همه از جمله آبیاری گلدان‌ها رو بدن
نمی دونی چنی شادم
تو گویی که بهم پایان نامه آخر کار داده باشند
بزرگ باغبان ایران، بیستم داد
یعنی نه وقت طلف کردم و نه به گیاهانم جفا




برگردیم به زندگی و مقایسه‌ی دیروز و قیامت با هم
هر کاری که می‌کنم تهش به خودم نمره‌ی خوب یا بد می‌دم
این کار در فلان‌جا درست بوده یا نه؟
و زندگی همین‌طور پیش رفته تا ته
ولی تو به ندرت می‌فهمی درست بودی یا غلط
شاید به شرط چاقو، مانند هندوانه‌ی دربسته
ولی از سر جبر یه کارهایی می‌کنیم
چون زنده‌ایم و با الگوهای کهن زندگی می‌کنیم
الگویی از خانواده، از اقتصاد، از عشق، زندگی یا مرگ
ته تهش هیچ پیدا نیست 
همیشه در شک و چه‌کنم اسیریم ولی چاره‌ای جز ادامه نداریم
کاش می‌شد مثل دیروز یکی  هر از چندگاهی از عالم بالا تشریف می‌آورد و یا تجدید و یا مردود می‌شدیم 
و تا هستیم همین حالا خطاها رو اصلاح می‌کردیم
اضافات رو می‌چیدیم و طرحی نو براندازیم
قبل‌تر این حس رو هنگام نگار کتاب تجربه کرده بودم
هنگامی که از ر - اعتمادی نمره‌ی بیست گرفتم هم همین قدر ذوق زده بودم
مهم نیست از چی بیست بگیری
هر از چندی یک بیست حسابی کار ساز می‌شه و چاره ساز
دلم یک بیست اساسی و به کله گنده می خواد
به‌جای تمام بیست هایی که از کودکی به دلم مونده
بیست کلاس، بیست مدرسه

عشق‌های من




هر گاه موردی در یک زمان بارها تکرار می‌شه
وقت‌ش شده که اون چیز رمز گشایی بشه
و رمز گشایی این زمان من از قرار به عشق تعلق داره
عشق همون حس غریبی که وقتی می‌آد ما رو از خود بی‌گانه و آواره می کنه
آدم‌هایی که در کل زندگی گمان می‌کردم دوست‌شون دارم یا دوستم دارند
وقتی دوباره شنیده یا دیده می‌شن 
تو رو تکان می دن
آیا واقعن دوست‌شون داشتم؟
اون حس غریبی که بهش داشتم حقیقی بود یا مولود منه ذهنی‌م بود؟
می دونم
همه‌اش از باب نقشه‌های غلطی بود که از عشق در دست داشتم
طرحی خیال انگیزی که خداد سال پیش مرحوم نظامی برای جامعه‌ی ما برجسته ساخت
و ما مفهوم حقیقی‌اش رو گوش ندادیم
تهش که عشق بود و فراغ و سوختن و ما وصل می‌خواستیم
بعد هم که تموم شد، به سادگی رفتیم
این نه عشق  که تمام‌ش توهمی بیش نباشد  
ما فقط زور زدیم و خواستیم هرطور و به هر قیمت عشقی برای خود دست و پا کنیم
نشد به زور سر نیزه


۱۳۹۴ اردیبهشت ۵, شنبه

صبح‌ت بخیر زندگی




سلام علیکم
صبح‌تون به‌خیر و شادی و رضایت
یک روز توپ و اساسی پر از برکت
گور بابا درک که اگر دیشب نشد مثل آدم بخوابیم
مهم اینه که صبحی سراسر نعمت آغاز شده
پر از سپاس و قدردانی
پر از توجه و حس حضور
البته با یک چشم اندکی خواب
ولی می دونم کجا هستیم و همه چیز سرجاش
الهی شکر که هیچ چیز دنیات بی‌حساب و کتاب نیست
و شکر که امروز هم شد دوباره آسمان زیبات رو ببینم
عطر گل‌های زیبا رو به محض بیداری نفس بکشم
شکر برای عطر امین الدوله و رز
شکر برای طعم گس چای تازه دم که با اندکی تن‌لرزه ی سرما اول صبح میل شد
شکر برای تمام سپاس‌گزاری که در وجودم نهادینه ساختی
برای تمام لحظات و زیبایی‌های جهانی که حتا
عالم رویای‌ش زیباست
زیبا به قدر طراوت گل هات




از پراید تا پورشه. از جاده شمال تا تهران






آره خب، چرا که نه؟
وقتی از دیدن هزاران زیبایی به فکر می‌افتیم که چرا؟
مثلن چرا فلان چیز رو به‌من نداد و یا فلان چیز زیادی بودم، چرا داد و .... اینا
باید از چرا ندادیی‌های مثبت هم پرسید؟
یک جمله‌ی پسندیده در کتاب هست که می‌فرمایند:
چه بسی چیزهایی که با تمام جان خواستید، به مصلحت ندیدم که بدم
و برخی که حتا خودت هم آگاه نبودی و من دادم
دیروز کلی کلاس گذاشته بودم برای والده‌ام که ای مادر من، مگر روزی من رو دیگران می دند؟
هر چه می‌رسه از جانب خدای باورهاست
و باز از داستان تصادف‌م صحبت به میان آمد و این‌:ه جلیل من رو از لاشه‌ی ماشین بیرون کشبده بود
همون استا جلیل معمار بدبختی که سر پرست تیم کاری‌م در شمال بود و من چنی حقیرش کردم
چنی سرش داد می‌کشیدم از بالای داربست که، جلیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــل 
و چنی دلش خنک شد هنگامی که با دستان مبارک‌ش من رو از لاشه‌ی ماشین کشیده بود بیرون و ... داستان
بعد موضوع معامله‌ی چلک و این‌که می‌خواستم بدم دخترها برن تهش رو در بیارن و حالش رو ببرن و ... اینا

هیچی روز تموم شد و من هم رسیده بودم به آخر شب و بستر و آنتی بیوتیک فیسبوک دمه بستر
که چشمم به داستان تصادف پورشه افتاد و از سر کنجکاوی که این موضوع چی بود که این همه صدا کرد؟
رفتیم به سرکشی صندق‌خونه‌ی گوگل و .... باقی داستان




حالا منم و یک چشم نیمه خواب و نیمه بیدار
سی همین
یکی مثل من فقط به یک عکس نگاه نمی‌کنه، به ایکی ثانیه تصویر در مغزم اسکن می‌شه و برآورد ماجرا
تا خود صبح فقط مونده بود در بستر عربی برقصم
یعنی رفتیم به‌کار رویاسازی دمه خوابی و خودم رو بی‌چاره کردم
یکی نیست بگه، مگه عقل از سرت پریده که دم خوابی بری دنبال داستان مرگ و تصادف؟
تا خود صبح تصویر این دخترک برابر ذهنم بازی کرده
خواب عمیق که فکرش هم نکن
و تکرار اون ترانه و بهتره بگم کلیپی که مدتی در نت صدا کرد. موضوع تصادف دو دختر هنگام اجرای ترانه‌ی معرف ... قلبم و می‌دم دست تو ..... و ماجرا
هنگامی که لنگ رو انداختم و گفتم جهنم درک اصلن نمی خوام بخوابم و چشم باز کردم
متوجه کل تئاتر از دیشب شدم


این دختر خیلی شبیه به اون دختر راننده‌ی کلیپ مزبور بود
و جوانی و زیبایی و هزاران آرزویی که پشت جراحی زیبایی منتظر نشسته بود
منتظر فردا و شاهزاده‌‌ی سوار بر اسب سپید و اینا
خیلی من رو به‌یاد خودم انداخت که بی‌جراحی و فابریک چنی منتظر اسب سپید نشسته بودم
ولی یک روز از سر خریت نه با پورش برم توی درخت
که با پراید برم زیر تریلی و در بیام
الان این‌جا باشم و اون همه داستان‌های سورآلسیت‌ی هم از سر گذروندم و هنوز این‌جام

اول که شکرانه داشته و داره همیشه
روزی هزار بار
پورشه چیه؟
همون bmw که یک ساعت بعد از من با صحنه‌ی تصادف من تصادف کرده بود و همسرش با من و کنار من در بیمارستان جان باخت و برنگشت هرگز و من برگشتم
پراید من رو اوراقی برداشت یک تومن، یعنی هیچی ازش نمونده بود
ولی من هستم
با هزاران گله شکایت لوس بازی
که آی:
خدایا چرا من؟
من که انقده هلو بودم
همه بهم می‌گفتن سرو شیراز
چرا من؟
من‌که انقده خانوم بودم و اینا
چرا من
مگه کائناتت بی‌من هم بلده بچرخه ؟
و فریادهای منه بی‌چاره
یا بهتر بگم، ذهن بیگانه
همونی که از بابت همین ماجرا صد دفعه دست به خودکشی زد که چرا من؟
حالا نباید از خودم که نه از خدا بپرسم:
چرا من؟
منی که رفته بودم زیر تریلی بمونم و این طفلی که وسط پایتخت زده به یک درخت باید تموم بشه؟

دیروز والده ام می‌پرسه:
چرا می‌خواهی خونه‌ات رو بفروشی؟
می‌گم: من‌که دیگه نمی‌رم و اونم شده جنگل و از بین می‌ره
- خب بذار پریسا بره با دوستانش ازش لذت ببره
- نه دیگه والده‌ام. من یکی تصادف کردم بسه. اگه مد بشه کلید بدم و بچه تنها بره
باید خودم هم راه بیفتم دنبالش توی جاده !!!  نه مادرم. می‌ترسم نمی‌خوام اصلن مد کنم
بذار تا هستم جلوی چشم خودم بخورن و حالش رو ببرن


صبح تا بیداری‌م کامل شد
جمله‌ی دیروز خودم رو اصلاح  کردم
که بدم بره پورشه سوار بشه ؟
هیچ لازم نکرده، بذار بشه کاخ زیبای خفته و زیر تیغ و درخت مدفون بشه
ولی نه کسی بره و نه کسی پورشه بخره
هر کی هرچی با پول زحمت کشی خودش خریده، بس و بهترین موجودی‌ش می‌شه
من چرا به کار خدا دخالت کنم؟
بچه چه می‌فهمه پول و مایملک چیه وقتی زحمتی براش نکشیده؟


خلاصه که این هم بیانیه‌ی صبح و بیداری خدا تا تهش رو سپید کنه
و شکرانه
شکر که از هر طرف همیشه هوام رو داشتی و داری
ماییم توی این دنیا یک عالم بالا که
خدا نگهش داره


من روحم نه جسد




بنا نیست یه‌کاری کنم کسی جز خودم باورم کنه
یعنی اصلش دروغ چرا مگه کسی هم هست که رای‌ش باقی باشه؟
به‌هر روی
مختصر و مفید می‌گم بل‌که خودم بدونم چه‌کاره ام
هفته‌ی پیش یک آشنا بهم پیشهناد داد برای چلک و زمان مشخص کرد تا بهش جواب بدم
برخلاف دفعات قبل‌تر وارد کما نشدم
ذهن‌م هم فرصت نکرد بره بالا منبر و دخالت و اینا
زیرا همون وقت سپردم‌ش به روح‌م
اگه لازم دید بشه و گرنه که نه
بعدهم به کل سوژه از خاطرم رفت و باقی داستان تا دیشب
یک تماس از چلک و ...... ختم کل داستان
جواب با پای خودش اومد و منم کاری رو کردم که باید
غیر از این‌که داشت  زیر قیمت برمی‌داشت،
داشت  یه کلاه بدی هم سرم می‌گذاشت و ....... اینا
زشت ترین عمل ممکن هم انجام داده که به هیچ نوع تحمل‌ش رو ندارم 
که کاش فقط سوء نیت مادی داشت
یعنی یک نفر هم که مونده بود در جهان که هیچ‌گاه نخواسته بود کلاه جیبم رو برداره
اون‌هم به سلامتی راه افتاد
ولی تا روح هست من از داستان‌های خاکی چه باک؟
فال نیک اومد یک سفر برم چلک
اما اول باید یک فکری برای آبیاری گل ها بکنم و گچ پای بانو والده‌ام
که برم حسابی تیغ زنی و داستان داریم و نمی دونم کی می‌شه برگردم
ولی نمی دونی چنی خوش‌حالم

حالا همین موضوع دیروز تا حالا،  اگر در ازمنه‌ی پارینه سنگی رخ داده بود مساوی می‌شد
1 - تلفن رو بردارم و هر چی از دهنم درمی‌آد بارش کنم
2 اس‌ام‌اس بدم و هر چه سزاواره ارسال کنم
نه
اون‌ها چرا؟
3 امروز می‌اومد این‌جا و همون توی در یکی می‌خوابوندم زیر گوشش که ای کثافت آشغال
بعد با تیپ یا می انداختمش توی کوچه
البته بعد از این‌که کلی از ته دل سرش فریاد می‌کشیدم


و چه شیرین امروز وقتی می‌بینم دیگه به هیچ چیز حساسیت ندارم
صدام در نمی‌آد
حرص‌م نمی‌گیره
می‌تونم حتا به روی خودم نیارم تا حدی که حتا بهش خبر ندم فروشنده‌ام آخر یا نه؟
می‌فهمم رشد یعنی این که، دیگه منه بی‌چاره‌ی بدبختی درم نیست که هی واکنش نشون بده
هی ناراحت بشه
هی بهش بر بخوره
هی غصه بخوره
هی ور ور ور ور  ور ور کنه

۱۳۹۴ اردیبهشت ۴, جمعه

تهران ما ،،قسمت اول

Axiom of Choice - Valeh

فنجانی دوستی



دارم به این گوش می‌کنم
چای تازه 
 عطر امین الدوله 
 پرواز نیاز
بفرمایید
فنجانی دوستی









من هستم، اساسی





















ما خوبیم و اساسی تو باور کن
یه جمعه‌ی توپ
یعنی اصولن این روزها و بانو والده‌ام و سیستم و سرویس
موجب شده برو و بیای بیشتر و حال بهتری داشته باشم
دیشب که تا بوق سگ، میهمان داری کردم
دختر خاله جان و اهل بیت برای دیدار بانو آمده بودند
و عجب شبی بود
یعنی زندگی من با ذهنی تصویری مثل حضور هر لحظه در لوکیشن‌های متفاوت سینماست
داستان
پنج‌شنبه طبق معمول من بودم و خرید خونه و خرید بانو و .... آمدم بالا
ساعت نه نیم بانو زنگ زدن که: بیا میهمان عزیزم ز در آمد
شام و شست و شو و گپ‌های زنانه در مطبخ ، خاطراتی بود برام در دور دست
داستان‌های متاهلی و رفت و آمد های از این دست
یه‌جایی داشتم بشقاب می‌شستم و کف مالی بازار در پاسخی به دختر خاله گفتم:
خب همه چیز زندگی عادته. منم هزار ساله میزبان این سیستم نبودم.
گره در هم کشید و بعد خندید:
- تو هم عادت کردی به تنهایی؟
- اسمش تنهایی نیست. بهتره بگیم یکتایی. زیرا اگر تنها بودم، حس تنهایی آزارم می داد و به دنبال رفع تنهایی می‌رفتم
 وقتی فهمید دیگه با کسی زیر یک سقف جا نمی‌شم، با تاسف سری تکان داد و باقی بزم به اتاق بانو برگشت
خیلی برام عجیب بود که بعد از چهل سال زندگی هنوز دنبال ایز بین حرف‌های آقای شوهر بود
یکی دوبارم مچ‌ش رو گرفت و ... بازی‌های زنانه.
متعجب ازش پرسیدم.:
هنوز با هم کل می ذارید؟
- واه..... پس چی. ما همیشه تازه عروس و دامادیم
البته در ظاهر که کوچکترین شباهتی نبود
متاسف نگاهی بهم انداخت که کنارش نشسته بودم و با صدایی مطمئن بهم گفت:
- آخی.... تو هم سوختی. 
بعد سکوت و به چشمم نگاه کرد تا از تاثیر و تفهیم منظورش مطمئن بشه
انگار یهو تخلیه انرژی شدم.
 دلم به حال خودم سوخت.
 راست می‌گفت.
من هم‌بازی ندارم.
کل که اون وقت هم ، حوصله نداشتم. 
ولی الان که همه معیارها بر اساس مصرف انرژی‌ست. زورم می‌آد با کسی حرف بزنم
چه به کل انداختن با آقای شوهر!!!
درباره چی؟
کجا بودی؟ 
چرا  رفتی؟
 نکنه کسی دیگه پیدا شده؟
دوستم داری؟
نداری؟
پدر بیامرز دیگه بعد چهل سال بگه ندارم. تو می‌خواهی چه کنی؟
به ربع ساعت نکشید برگشتم سر جای خودم
وقتی از آقای شوهر شنیدم بانو افسردگی شدید هم داره
خب من
 نه افسردگی دارم و نه .... داستان
مگه مرض دارم سر بی‌درد رو  ببندم دستمال؟
بانو چون به زندگی‌ش عادت کرده، مجبوره برای منم همین تصور رو داشته باشه
اگه شوهر داری و بچه و ... اینا نباشه
چه کاری می‌مونه انجام بده؟


۱۳۹۴ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

از ذهن تا گوگل


تا حالا دیدی مازندران چنین برفی بیاد؟
آمار من می‌گه سال چهل و یک این چنین برفی بوده
بعد از خودم می‌پرسم:
پس سی چی خونه‌ام رفته زیر برف؟
این حیاط و خونه‌ی چلک و زیر برف مدفون
جل‌الخالق
چه می‌کنه این گوگل
یه روز رفتم سراغ عکس‌های گوگل پلاس و می‌بینم کلی برای من هنر نمایی کرده
اول که خونه‌ام رو برده زیر این همه برف
بعد اون آقایی که نمی دونم کیه رو گذاشته کنار نقاشی‌م 
و همین‌طور درگیر هنرنمایی‌های گوگل رسیدم به 
کارکرد ذهن خودم
یعنی سیستم و عمل‌کرد ذهن‌ هم دقیقن همین طور عمل می کنه
به تو تصاویری نشون می ده
که نه تنها حقیقی نیست
که آدم دو تا شاخ هم می تونه دربیاره
حالا من چه گلی به سرم بگیرم سی این همه برف
نه که شیروانی ها اومده باشه پایین
ای داد
ای بیداد
ای امان
ای فغان
خونه‌ام رفت زیر بهمن
در حالی‌که خونه زیر آفتاب لم داده و حالش رو می‌بره


فکر کن، تا می‌شه




هی حوصله‌مون سر می‌ره و می‌افتیم در تله‌ی فکر
یعنی صبح تا چشم باز می‌کنیم این بی‌بخار شروع می‌شه
بخاری که نداره، فقط برای حروم کردن انرژی خوبه و بس
بعد از خودم می‌پرسم:
چرا این همه فکر می‌کنی؟
جواب می‌رسه: خب لاید اگه فکر نکنم حوصله‌ام سر می‌ره
یعنی حتا در نوزادی و کودکی هم  فکر می‌کردم؟
 اون‌موقع هم حوصله‌مون سر می‌رفته؟
یا از یه‌جایی ایجادش کردیم که سر نره؟
اصلن چیز سر رفتنی وجود داره؟
حالا به فرض که فکر نکنیم و فقط سکوت باشه
بعد چی می‌شه؟
سر از بعد بعدی انرژی درمی‌آریم؟
نه
ولی فکر کردن هم نتیجه‌ای نداره به جز به هیجان رسیدن و کلی انرژی حروم کردن
پس شاید راهی باشه که انرژی حرام نکنیم و فکر هم بکنیم؟
حتمنی هست و در بچگی تا بلوغ چنین بودیم
بعد چه می‌کردیم؟
بازی
بازی‌های شاد کودکانه
اوه فهمیدم
عشق رو سی همین ساختیم که هدفمند به غیر از خودمون فکر کنیم
ولی فکر کنیم هم چنان و هی فکر کنیم
به عبارتی به این دنیا اومدیم که فقط فکر کنیم
در افکار به موفقیت و خوشبختی برسیم
در افکار زندگی کنیم تا برسیم به مرگ
در واقع ما فقط دچار گفتگوی درونی شدیم تا هیچ‌گاه زندگی نکنیم

هیس





مگرمی‌شه با برنامه ریزی یا قصد دل به کسی بست؟
یا ممکنه یه عمرم نشسته باشم تا فقط یکی بیاد و حاضر باشه عاشق‌م بشه یا نه؟
یا اصلن سن من 
یا تفکرم  جای خالی برای چنین داستان‌هایی داره؟ 
 این همه که نگرانم وقت رفتن برسه و هنوز خودم رو شناسایی نکرده باشم
جایی برای دلدادگی نداره
اصولن اگه این‌کاره بودم، هزار سال بعد از متارکه هنوز تنها بودم؟
یا کسی نبوده دوستم داشته باشه و معطل شما بودم؟
نه گندم صفحه‌ی یک تین ایجر و نه راه منم مسیری زنانه
از این رو انگولکم نکن عامو که آخرش مجبور شم یه چی این‌جا یا یه‌جای دیگه بهت بگم
اصولن خرد خوب چیزیه
و جسارت لازمه‌ی زندگی 
ولی
 خدا عقل داده تا تفکر کنیم و بعد دهان بگشاییم

۱۳۹۴ فروردین ۳۰, یکشنبه

گور بابا درک






دیشب نشسته بودیم که زنگ به صدا دراومد و هنوز در به درستی باز نشده که
سیمای شاه داداش نمایان شد
یعنی تو گویی همیشه زیرش یه چی داغ گذاشتن
البته فقط نزدیک من که هست
نیومده می‌خواد بره و رفتارش طوری‌ست که هر کی ندونه فکر می‌کنه
سفیر کبیر اوگاندا اومده و وقت نداره سر بخارونه و ... اینا
یکراست رفت به اتاق والده و بعد از دقیقه‌ کیس زیر بغل از اتاق خارج شد
 موضوع آزادی عمل ایشان بود در جست زدن به اتاق والده‌ام
بعد هم بی حرف و توضیحی کیس زیر بغل و رفت 
یعنی موهام سیخ مونده بود به سمت آسمون
که این چه تریپی بود؟
ما هنوز کلی از این والده‌ام حساب می‌بریم و دست و پامون از گردن آویزون که سه نکنیم
این یکی برای خودش......................... تو گویی خداست
 آخه من همیشه دختر خونه‌‌ی والده می‌مونم
نه بزرگ می‌شم و نه ....
  
  چرا دماغ‌م این‌طور آویزونه؟


سی این‌که رشد درد داره
برای سکوت در برابر تکرار گذشته‌ها و  .... اینا
خودم رو ببینم و جام رو در هستی محاسبه کنم و کاری نکنم که آینه‌ی خدا خط بیفته
خب درد داره
معلومه که پوست انداختن کلی درد داره



شده حکایت پهلوان شهر که رفت پیش خال‌کوب و گفت:
-  روی بازوم تصویر یک شیر بکش تا همه بفهمند من کی‌ام
دلاک تا اولین سوزن رو زد مرد فریاد کشید که: « ای آخ » دلاک با هراس دست عقب کشید. مرد پرسید: 
- این کجای شیره؟
- اول دم ؛ قربان
پهلوان  سری خاراند و بعد از کمی تامل گفت : « دم لازم نیست . برو یه جای دیگه‌اش » به محض فرو رفتن سوزن دوم فریاد برآورد: « آی امان . این کجای شیر بود؟ »
- اول یالش قربان.
- یال نمی‌خواد. برو جای دیگه‌اش  
سوزن سوم، نعره‌ها برآورد که ای داد و ای بیداد. : « برو جای دیگه » دلاک خسته بساط بر زمین ریخت و گفت:
شیر بی‌دم و یال و اشکم نداریم


می‌مونه به‌من 
هرجایی یه درد سرک می‌کشه، دادم درمی‌آد که: نمی‌خوام
ولی طریقت یعنی همین . 
من نباید ضعف و زخمی در ذهن داشته باشم
وگرنه که چرا باید از رفتار دیگران به خودم بلرزم؟
گور بابای درک 



گیت، طبرستان



همین‌طوری‌ش قصد کردم برای فروش چلک
اما تا یکی بهش نزدیک می‌شه، چوب رو برمی‌دارم و طرف در می‌ره
نه سی این که نذر کردم نگهش دارم برای ورثه
سی این‌که چیزی در اون نقطه‌ی خاص تجربه شد که تا ابدیت نه گمانم
تکرار بشه
گاهی به خودم می‌گم: مگه تو قرار نذاشتی اون‌جا با مرگت برقصی؟
پس سی چی ترسیدی؟
به خودم پاسخ می‌دم: « حالا. یه چی گفتم. نگفتم که حالا» و همین کافی می‌شه تا معامله‌ای انجام نشه
یا همین‌که وقتی سال نود برگشتم تهران و آدم دیگری که نه کل جهانم دگرگون شده بود
ممکنه زیر سر اقتدار مکان باشه؟
  نه .  نمی‌دم. 
می‌خوام روزیبرگردم و برای همیشه خلاص بشم
امروز به همه‌اش خط کشیدم
سی‌این که فهم کردم
چیزی که موجب تغییرات در اون زمان و مکان خاص شد
قصد حقیقی من، تلاش و انضباط و... اینایی بود که موجب شده بود تمامی منابع انرژی‌م رو به‌کار بگیرم
این رخ داد می‌تونست در تهران باشه
موضوع اینه که از اون سال دیگه هیچ‌گاه اون همه بی‌چاره نبودم که دوباره با همون سعی و جدیت
برم جلو
مثلن آخرین بار از ترس چیزی فرار کردم که سال نود منتظرش بودم و نشد
می‌خواستم ان‌قده بترسم و بترسم که از وحشت سکته کنم بمیرم
در حالی‌که سال نود دو همین که سفر داشت موجب ترس می‌شد
تا حد مرگ رفتم
و حالا یا به فرمان بهمن
 یا از وحشت خودم،
 فرار کردم تا همین حالا
دوباره از صبح یکی اسم چلک برده
دوباره هوایی شدم، نه که راست راستی گیت‌ای چیزی اون‌جا باشه و نفهمیدم هنوز؟
نه که بدم‌ش به کل جهان ورا مرا از کف بره؟
یکی نیست بگه جهان تویی
هستی تویی
ورا مرا هم بخشی از ذهن توست
حالا از کجا بفهمم کدوم رو ذهن و کدوم 
را روح من می‌گه؟

۱۳۹۴ فروردین ۲۹, شنبه

چندتا؟





همیشه وقتی به مرگ می‌اندیشم، 
احساسی دور و گنگ به موقع مقرر وجود داره که تو گویی تا ابدیت، هستم
یعنی این حس ازلی ابدی که در هر یک از ما وجود داره و بی‌راهم نیست
متعلق به روح و ربطی به جسم فانی نداره
اما ذهن این آگاهی رو مال خودش کرده تا ما رو بفریبه
این‌که هیچ‌کاری نمی‌کنیم و همه چیز به فردا حوالت می‌شه
هم از همین دست اقلام ذهنی‌ست
در حالی‌که هیچ پیدا نیست فردا رو ببینیم
با این‌حال از خودم سوال می‌کنم تا همین‌جاش که به عمر حوا از من رفته
چندبار از ته دل خندیدم؟
چند بار دیگران رو به شادی کشیدم؟
چندبار آمد و رفت ماه یا خورشید رو با چشم دیدم؟
چه‌قدر برای زندگی جنگیدم تا بسازم‌ش؟
چه‌قدر دیگه در توان یا آرزو دارم؟
و تا فردا می‌شه چه‌قدر چه‌قدر شمرد و رفت
از جون ابدیت چی می خواهیم؟
جاودانگی سی چی خوبه؟
چنی این‌کاره بودیم؟
تا همین‌جاش
با خودمون صادق باشیم و به خودمون صادقانه جواب بدیم


۱۳۹۴ فروردین ۲۸, جمعه

جمعه با یک فنجان قهوه‌ی تلخ





اصولن که هر روز باید جشن باشد و عید
به شکرانه‌ی حضور در اینک و این‌جا
این آسمان آبی
و دستان خداوند که هست و ناپیداست




دیگه جمعه که جای خود داره
آدینه است و سروری همگانی
و من جمعه می‌سازم
با عطرهای بهاری
طعم زندگانی
شکرانه‌ی بسیار
برای همین لحظه‌ی  حالا
برای خودم تنها
تا یک نفر هم که شده در هستی شاد باشه
شاید روی شما هم تاثیر بذاره
بفرمایید قهوه‌ی گلد و شیرینی گردویی



عصر جمعه با هم






از این عکس‌های خصوصی همیشه فرار کردم
به‌جاش چند میلیون از خودم تنها عکس دارم
نه از هیچ‌کدوم دل‌تنگ می شم و نه حرص‌م در می‌آد
که چه‌طور سرم کلاه رفت
به هر یکش می‌گم:
ماشالله


عشق






واله دروغ چرا؟
وقتی بانو این‌طور از عشق می‌گه
آدم روش نمی‌شه 
روش رو زمین بندازه
ولی نمی‌شه که عاشق خواب و خیال شد

من دیگه بچه نمی‌شم
دیگه بازی‌چه نمی‌شم

ولی عشق حتمنی خوب چیزیه
ما که ندیدیم 
فقط از هم‌شهری نظامی شنیدیم
سی همین فعلن به خودم عشق می‌ورزم
تمام و کمال

آی گیان ، چه گویم زخوابی که کوته تمام شد




















در عجبم زین خلق  که بی این بشارت شادند!!

در عجبم از من، که چه‌طور در تن 
دوام آوردم!؟

یعنی یه چی فهم کردم، خفن
هم‌چی که فک‌م چسبیده بود به زمین آسفالت
محل ما از یک‌چیزی در بین تهرانی‌ها معروفه و برخی از کجای تهران می‌کوبن می‌ان این‌جا
سی خرید، شکم‌واره
انواع اسباب سور چرانی
از کبابی معروف تهرون تا آنی و جدیدن هم فروشگاه لبنیات سنتی
همیشه سعی داشتم ازش خرید کنم
بخصوص از زمانی که فهمیدم، نباید محصولات گاوی بخورم
تا .............. آدینه‌ی اکنون
نمی‌دونم ساعت چند بود که زدم بیرون به نیت دوش آفتاب و تماشای کوه و درخت
ولی می دونم وقتی برگشتم باورم نمی‌شد ساعت چهار باشه!!
کلی ول‌گردی کردم و آخرش خریدهای خونگی
با اتمام سری اول اومدم دم خونه
همه‌اش نگران بودم جام رو بگیرن 
گرفته بودند
می‌دونستم کار کجا گیره
قصد کرده بودم، لبنیاتی هم برم و نرفته بودم
یک‌راست رفتم جای مزبور و ....... خدایا من این همه شکم پرست نیستم
از لاغری هم در حال محو و فنام
وقتی پسرک بار رو در ماشین گذاشت، از خودم پرسیدم:
مهمونیه؟
- بله

چه میهمانی عزیزتر از خودم؟
وقتی هم برگشتم، جای پارکم خالی شده بود و رفتم سرجایی که لیاقتم بود
جای خودم

همه باید فقط جای خودمون باشیم
جای خودمون زندگی بسازیم و 
جای خودمون هم ازش لذت ببریم


داستان
طعم کره یا ماست گوسفندی
کانون ادراک‌م رو جابه‌جا می‌کنه
با یک حس خوشی متمایل به آرامش و گاه ذوق مرگی
هرگاه می‌رفتیم تفرش
نرسیده به شهر می‌رفتیم گیان
پدر اون‌جا کلی بره‌ی مرینوس داشت
زیر درخت می‌نشستیم و سفره‌ی اربابی پهن می‌شد
نون دهاتی، کره و سر شیر، ماست و ..... داستان
صبحانه در گیان و به سمت شهر می‌رفتیم با وعده‌ی ماست کیسه‌ای فردا که به باغ می‌رسید
القصه
بفرمایید نون و سرشیر








این‌هم کوزه‌ی ماست گوسفندی




با این حساب که ما ان‌قده بی‌تاب کودکی و رجعت به دیروزیم
چه‌طور این ژن بی‌نوا در ما دوام آورده؟
ژن من صدها سال آبدیده شده برای زندگی با دار و درخت و دام
حتا پوستم در تفرش بهتر از همه‌جاست
در حالی‌که به سایرین آب تفرش نمی‌سازه و پوست‌شون  خشک می‌شه
بعد حضرت پدر بلند شده اومده ناف تهرون ما رو جا گذاشته و خودش هم رفته
و من بی‌قرار بازگشت به طبیعت به ژنی که آبدیده شده
برای طبیعت تفرش
وای بر روح‌م که به هیچ یک تعلق نداره ور جلدم جا شده
چه اسارتی!!
افسوس افسوس


اعتصموا بحبل الله - ریسمان‌های انرژی




این تصویری‌ست که من از جهان در کما دیدم
تصویری که دلم می‌خواد اثرش وارد نقاشی‌هام بشه
انسان، نبات، زمین و.... تا کیهان را با همین تارهای انرژی رسم کنم
تارهایی که از ما تا ناکجا می‌ره
یادمه دقایقی در اتاق عمل بیدار بودم
البته من اون زیر و خودم شناور در محیط و در حیرت از این همه عجب
کل هستی توسط این تارهای نورانی انرژی به هم متصل بود و هست
تصویری که ذهن نمی ذاره ما در حالت عادی ببینیم
یا نه می‌بینیم
اما سانسور می‌کنه 
زیرا از بچگی بهش نگفتند
ما مجموع  ریسمان‌های الهی و تا ابد به جایی که ازش آمدیم وصل‌هستیم
و در نهایت همه به هم و به خداوندگار مرکز

  چنگ بزنید به ریسمان الهی
اعتصموا بحبل الله
  

بعد چند انرژی





دی‌شب؟
نمی دونم کجا بودم
هرجا که بودم از صبح خود خودم چشم باز کرده
ذهن ذلیل مرده به کمین نشسته که سینه خیز بیاد زیر جلدم
با یک تشر و اخم و قیافه
برمی‌گرده توی سوراخ خودش
اصطلاحن من به این اوضاع می‌گم:
صاحب‌ش خونه است
یعنی از پنت هاوس لک و لک تشریف آورده طبقه‌ی اول
نشسته روی مبل خودش زیر آفتاب چای احمد عطری می‌نوشه
و حظ می‌کنه
حظ
می‌فهمم
خوب می‌فهمم در اینک دو بخش هستم 
تو می تونی بگی بیمار روانی‌ام و هیچ باکم نیست
 می دونم الان خود خودمم
و ذهنی در درون نیست
  چیزی عامل خشم ، حسد، قضاوت و حتا زر زر درونی نمی‌شه
و فقط ماند بود که صبح تا چشم باز  کردم، بزنم جاده چالوس و ... دینگ دینگ من اومدم
چلک
اما نمی‌شه این همه گل رو به امون خدا ول کنم برم
تازه این‌هم که چیزی نیست
صدایی مرموز از دیروز زیر گوشم می‌خونه:
پاشو جمع کن همه گل ها رو برگردیم چلک و همه رو بزن توی خاک تا حال‌ش رو ببرن
اما خودم هرگز از یاد نمی‌برم که در آخرین شب اقامت
مرگ می‌خواست به زور ازم لب بگیره و قسم خوردم دیگه
هرگز تنها به اون‌جا برنگردم
خلاصه که امروز اساسی پرم  از انرژی و آماده‌ام کوه جابه‌جا کنم
حالا اگه بعد هشت نباشم، نزدیکای بعد چهار شاید باشه
زیرا دیشب کلی وقایع ذهن پسند از سر گذروندم و ساکت موندم
خندیدم، بی‌قضاوت و خشم
صبح تا چشم باز کردم باز با یادآوری وقایع دیشب خندیدم
نه زوری
دست خودم نیست یک شادی عجیب در درونم هست که می دونم
خوشی ذهنی نیست
مثل یه‌جور پیروزی
ولی من که با چیزی در جنگ نبودم جز خودم و ذهن بیگانه‌
ذهنی که از صبح تا حالا هنوز نیست و من تو آسمونام
خدایا مرا همینا بده که مرا بهتر است
شما دخالت اضافه نکن، چیز دیگری ازت نمی‌خوام

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...