دیشب نشسته بودیم که زنگ به صدا دراومد و هنوز در به درستی باز نشده که
سیمای شاه داداش نمایان شد
یعنی تو گویی همیشه زیرش یه چی داغ گذاشتن
البته فقط نزدیک من که هست
نیومده میخواد بره و رفتارش طوریست که هر کی ندونه فکر میکنه
سفیر کبیر اوگاندا اومده و وقت نداره سر بخارونه و ... اینا
یکراست رفت به اتاق والده و بعد از دقیقه کیس زیر بغل از اتاق خارج شد
موضوع آزادی عمل ایشان بود در جست زدن به اتاق والدهام
بعد هم بی حرف و توضیحی کیس زیر بغل و رفت
یعنی موهام سیخ مونده بود به سمت آسمون
که این چه تریپی بود؟
ما هنوز کلی از این والدهام حساب میبریم و دست و پامون از گردن آویزون که سه نکنیم
این یکی برای خودش......................... تو گویی خداست
آخه من همیشه دختر خونهی والده میمونم
نه بزرگ میشم و نه ....
چرا دماغم اینطور آویزونه؟
سی اینکه رشد درد داره
برای سکوت در برابر تکرار گذشتهها و .... اینا
خودم رو ببینم و جام رو در هستی محاسبه کنم و کاری نکنم که آینهی خدا خط بیفته
خب درد داره
معلومه که پوست انداختن کلی درد داره
شده حکایت پهلوان شهر که رفت پیش خالکوب و گفت:
- روی بازوم تصویر یک شیر بکش تا همه بفهمند من کیام
دلاک تا اولین سوزن رو زد مرد فریاد کشید که: « ای آخ » دلاک با هراس دست عقب کشید. مرد پرسید:
- این کجای شیره؟
- اول دم ؛ قربان
پهلوان سری خاراند و بعد از کمی تامل گفت : « دم لازم نیست . برو یه جای دیگهاش » به محض فرو رفتن سوزن دوم فریاد برآورد: « آی امان . این کجای شیر بود؟ »
- اول یالش قربان.
- یال نمیخواد. برو جای دیگهاش
سوزن سوم، نعرهها برآورد که ای داد و ای بیداد. : « برو جای دیگه » دلاک خسته بساط بر زمین ریخت و گفت:
شیر بیدم و یال و اشکم نداریم
میمونه بهمن
هرجایی یه درد سرک میکشه، دادم درمیآد که: نمیخوام
ولی طریقت یعنی همین .
من نباید ضعف و زخمی در ذهن داشته باشم
وگرنه که چرا باید از رفتار دیگران به خودم بلرزم؟
گور بابای درک
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذفلطف شما پاینده
پاسخحذف