همیشه وقتی به مرگ میاندیشم،
احساسی دور و گنگ به موقع مقرر وجود داره که تو گویی تا ابدیت، هستم
یعنی این حس ازلی ابدی که در هر یک از ما وجود داره و بیراهم نیست
متعلق به روح و ربطی به جسم فانی نداره
اما ذهن این آگاهی رو مال خودش کرده تا ما رو بفریبه
اینکه هیچکاری نمیکنیم و همه چیز به فردا حوالت میشه
هم از همین دست اقلام ذهنیست
در حالیکه هیچ پیدا نیست فردا رو ببینیم
با اینحال از خودم سوال میکنم تا همینجاش که به عمر حوا از من رفته
چندبار از ته دل خندیدم؟
چند بار دیگران رو به شادی کشیدم؟
چندبار آمد و رفت ماه یا خورشید رو با چشم دیدم؟
چهقدر برای زندگی جنگیدم تا بسازمش؟
چهقدر دیگه در توان یا آرزو دارم؟
و تا فردا میشه چهقدر چهقدر شمرد و رفت
از جون ابدیت چی می خواهیم؟
جاودانگی سی چی خوبه؟
چنی اینکاره بودیم؟
تا همینجاش
با خودمون صادق باشیم و به خودمون صادقانه جواب بدیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر