ما خوبیم و اساسی تو باور کن
یه جمعهی توپ
یعنی اصولن این روزها و بانو والدهام و سیستم و سرویس
موجب شده برو و بیای بیشتر و حال بهتری داشته باشم
دیشب که تا بوق سگ، میهمان داری کردم
دختر خاله جان و اهل بیت برای دیدار بانو آمده بودند
و عجب شبی بود
یعنی زندگی من با ذهنی تصویری مثل حضور هر لحظه در لوکیشنهای متفاوت سینماست
داستان
پنجشنبه طبق معمول من بودم و خرید خونه و خرید بانو و .... آمدم بالا
ساعت نه نیم بانو زنگ زدن که: بیا میهمان عزیزم ز در آمد
شام و شست و شو و گپهای زنانه در مطبخ ، خاطراتی بود برام در دور دست
داستانهای متاهلی و رفت و آمد های از این دست
یهجایی داشتم بشقاب میشستم و کف مالی بازار در پاسخی به دختر خاله گفتم:
خب همه چیز زندگی عادته. منم هزار ساله میزبان این سیستم نبودم.
گره در هم کشید و بعد خندید:
- تو هم عادت کردی به تنهایی؟
- اسمش تنهایی نیست. بهتره بگیم یکتایی. زیرا اگر تنها بودم، حس تنهایی آزارم می داد و به دنبال رفع تنهایی میرفتم
وقتی فهمید دیگه با کسی زیر یک سقف جا نمیشم، با تاسف سری تکان داد و باقی بزم به اتاق بانو برگشت
خیلی برام عجیب بود که بعد از چهل سال زندگی هنوز دنبال ایز بین حرفهای آقای شوهر بود
یکی دوبارم مچش رو گرفت و ... بازیهای زنانه.
متعجب ازش پرسیدم.:
هنوز با هم کل می ذارید؟
- واه..... پس چی. ما همیشه تازه عروس و دامادیم
البته در ظاهر که کوچکترین شباهتی نبود
متاسف نگاهی بهم انداخت که کنارش نشسته بودم و با صدایی مطمئن بهم گفت:
- آخی.... تو هم سوختی.
بعد سکوت و به چشمم نگاه کرد تا از تاثیر و تفهیم منظورش مطمئن بشه
انگار یهو تخلیه انرژی شدم.
دلم به حال خودم سوخت.
راست میگفت.
من همبازی ندارم.
کل که اون وقت هم ، حوصله نداشتم.
ولی الان که همه معیارها بر اساس مصرف انرژیست. زورم میآد با کسی حرف بزنم
چه به کل انداختن با آقای شوهر!!!
درباره چی؟
کجا بودی؟
چرا رفتی؟
نکنه کسی دیگه پیدا شده؟
دوستم داری؟
نداری؟
پدر بیامرز دیگه بعد چهل سال بگه ندارم. تو میخواهی چه کنی؟
به ربع ساعت نکشید برگشتم سر جای خودم
وقتی از آقای شوهر شنیدم بانو افسردگی شدید هم داره
خب من
نه افسردگی دارم و نه .... داستان
مگه مرض دارم سر بیدرد رو ببندم دستمال؟
بانو چون به زندگیش عادت کرده، مجبوره برای منم همین تصور رو داشته باشه
اگه شوهر داری و بچه و ... اینا نباشه
چه کاری میمونه انجام بده؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر