دیشب؟
نمی دونم کجا بودم
هرجا که بودم از صبح خود خودم چشم باز کرده
ذهن ذلیل مرده به کمین نشسته که سینه خیز بیاد زیر جلدم
با یک تشر و اخم و قیافه
برمیگرده توی سوراخ خودش
اصطلاحن من به این اوضاع میگم:
صاحبش خونه است
یعنی از پنت هاوس لک و لک تشریف آورده طبقهی اول
نشسته روی مبل خودش زیر آفتاب چای احمد عطری مینوشه
و حظ میکنه
حظ
میفهمم
خوب میفهمم در اینک دو بخش هستم
تو می تونی بگی بیمار روانیام و هیچ باکم نیست
می دونم الان خود خودمم
و ذهنی در درون نیست
چیزی عامل خشم ، حسد، قضاوت و حتا زر زر درونی نمیشه
و فقط ماند بود که صبح تا چشم باز کردم، بزنم جاده چالوس و ... دینگ دینگ من اومدم
چلک
اما نمیشه این همه گل رو به امون خدا ول کنم برم
تازه اینهم که چیزی نیست
صدایی مرموز از دیروز زیر گوشم میخونه:
پاشو جمع کن همه گل ها رو برگردیم چلک و همه رو بزن توی خاک تا حالش رو ببرن
اما خودم هرگز از یاد نمیبرم که در آخرین شب اقامت
مرگ میخواست به زور ازم لب بگیره و قسم خوردم دیگه
هرگز تنها به اونجا برنگردم
خلاصه که امروز اساسی پرم از انرژی و آمادهام کوه جابهجا کنم
حالا اگه بعد هشت نباشم، نزدیکای بعد چهار شاید باشه
زیرا دیشب کلی وقایع ذهن پسند از سر گذروندم و ساکت موندم
خندیدم، بیقضاوت و خشم
صبح تا چشم باز کردم باز با یادآوری وقایع دیشب خندیدم
نه زوری
دست خودم نیست یک شادی عجیب در درونم هست که می دونم
خوشی ذهنی نیست
مثل یهجور پیروزی
ولی من که با چیزی در جنگ نبودم جز خودم و ذهن بیگانه
ذهنی که از صبح تا حالا هنوز نیست و من تو آسمونام
خدایا مرا همینا بده که مرا بهتر است
شما دخالت اضافه نکن، چیز دیگری ازت نمیخوام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر