قدیمها بیبی میگفت:
آدم وقت مرگ، نمیتونه از دنیا دل بکنه . سی همین متعلقاتی که بهشون تعلق خاطری داره
در برابر چشمشون به اتیش کشیده میشه تا از دنیا دل بکنند
یا بسم الله خودت بهم رحم کن
یعنی تنها تجربهی عشق که هیچگاه تصورم نمیرفت بتونم باهاش دیدار و چهار کلمه گفتگو کنم
بی آنکه یک جام زهری بینمون باشه
همان عشق اول خانمان سوز بود
بسکه اصالتن وحشی و خانوادگی اهل جار و جنجال بودند
همیشه سعی کردم، از دور ببینم و تا جایی که راه بده
اصولن بیخبر باشم
از کل گذشته
بهخصوص عشقی، دوران بلاهت و خریت نوجوانی
که نرسیده
فکر میکنی، خود خودشه
یک روز بیخبر از والدهام، با این مرد رفتم دفتر ازدواج
البته به همراه دوستان و مثل فیلمهای ایرانی و به عقد عشق درآمدم با هیچی
و البته کلی لج و ترس از بانو والده
دقیقن بنا نبود اینطور بشه
فقط برای اولین بار عشق رو تجربه کرده بودم
ولی از سر بی درایتی بانو والده
به خودم اومدم دیدم زن شوهرم شدم و والدهام با کارد آشپزخونه توی خیابون و من می دویدم
میخواست بکشتم
فرداش هم از خونه بیرونم کرد و من جدی جدی زن شوهرم شدم
تا آخرش هم عاشقش بودم
قدر روز اول
البته از خریت خودم
بعدها فهمیدم، هیچ وقت دوستم نداشت
به دنبال آرزوهاش سراغم آمده بود
ولی خب من همیشه دوستش داشتم
یه روز هم دیگه نداشتم و ترکش کردم
این وسطها همیشه دعوا بوده و همسران رنگ و وارنگ و همهاش جنگ و مصیبت
یعنی کل عشق و عاشقی اول ازدواج کشک
حتا وقتی بچهمون از چند طبقه افتاده بود
یا بیمار شده بود ... روزهای بسیار تلخ
یک دسته جارو بوده همیشه بهنام نامادری سیندرلا و پدری که در این عالم نبود اصلن
الله اکبر
غروب در ایوان با حال
وسط عطر امین الدولهها به سبک فیلمهای هندی از این شاخه به اون شاخه میشدم که
صدای بي گاه اف اف برآمد
کی میتونست باشه؟
دلم ریخت
دروغ چرا؟
خیلی اتفاقی ، زنگی مردد رو درک کردم
دلم شور افتاد
و بی دلیل نبود وقتی صدای محمد رو شنیدم
دیگه تا بیاد بالا هزار مکر ذهن ، خاطرم رو آشفت
یعنی چی شده؟
اومد و آخرش هم نفهمیدم چرا اومد؟
از همه چیز گفت و گفتم و بعد هم بردمش منزل والده ام که باید شام درست میکردم
به عبارتی دوست نداشتم ، باشه
اما خب خوب بود که بود
انگار رفتم زیر اسکن و اومدم بیرون
چنی بزرگ شدم!!
چنی خونسرد؟
چنی بی حس
نه حس خشم و نه مهر
آزاد و دور دور دور اینکه بیوحشت میشد حرفهای نگفتهی هزار سال رو گفت و شنید
بی تعصب و خشم
اصلن هنوزم نمی دونم چهکار داشت که اومد
منم از یه جایی نکشیدم و فلنگ رو بستم و اومدم بالا
حضورش آزارم نمی داد
اما برای جهان من بسیار بیگانه بود
دور دور
نه او من رو میشناخت و نه من او
از یک چیز حتم داشتم
او پدر دختران من است
به هر دلیل
و به هر دلیل دلش میخواد گذشتهی کوتاهش رو کشدار کنه
بازسازی یا اسمش هر چیز
همه میبینیم که سعیش رو داره
پدر مدل بهتری برای دخترها باشه
اما
این آدم بهطور حتم
با تمام تاریخچهی مشترکی که با هم داشتیم
برای من بیگانهایست که بعد از من با دو زن دیگه هم زناشویی کشدار داشته
و من اصلن او را نه میشناسم
و نه کوچکترین حسی
حتا خشم ندارم
این خوبه
برای خودم
گرنه که گذشتهی هیچ کس برنمیگرده
خب این هفته از قرار قرعه به نام عشق خورد
و تهش دوباره مرور شد
عشق حالت یا شخصیتیست که ما با انرژی شخص دوم
در خودمون تجربه میکنیم
عشق و تجربهی ما در همان تاریخ میمونه
اما ته داره و وابسته به ناشناختگی و دور از دست رسیست
عشق کوچکترین اعتباری در زمان نداره
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر