همینطوریش قصد کردم برای فروش چلک
اما تا یکی بهش نزدیک میشه، چوب رو برمیدارم و طرف در میره
نه سی این که نذر کردم نگهش دارم برای ورثه
سی اینکه چیزی در اون نقطهی خاص تجربه شد که تا ابدیت نه گمانم
تکرار بشه
گاهی به خودم میگم: مگه تو قرار نذاشتی اونجا با مرگت برقصی؟
پس سی چی ترسیدی؟
به خودم پاسخ میدم: « حالا. یه چی گفتم. نگفتم که حالا» و همین کافی میشه تا معاملهای انجام نشه
یا همینکه وقتی سال نود برگشتم تهران و آدم دیگری که نه کل جهانم دگرگون شده بود
ممکنه زیر سر اقتدار مکان باشه؟
نه . نمیدم.
میخوام روزیبرگردم و برای همیشه خلاص بشم
امروز به همهاش خط کشیدم
سیاین که فهم کردم
چیزی که موجب تغییرات در اون زمان و مکان خاص شد
قصد حقیقی من، تلاش و انضباط و... اینایی بود که موجب شده بود تمامی منابع انرژیم رو بهکار بگیرم
این رخ داد میتونست در تهران باشه
موضوع اینه که از اون سال دیگه هیچگاه اون همه بیچاره نبودم که دوباره با همون سعی و جدیت
برم جلو
مثلن آخرین بار از ترس چیزی فرار کردم که سال نود منتظرش بودم و نشد
میخواستم انقده بترسم و بترسم که از وحشت سکته کنم بمیرم
در حالیکه سال نود دو همین که سفر داشت موجب ترس میشد
تا حد مرگ رفتم
و حالا یا به فرمان بهمن
یا از وحشت خودم،
فرار کردم تا همین حالا
دوباره از صبح یکی اسم چلک برده
دوباره هوایی شدم، نه که راست راستی گیتای چیزی اونجا باشه و نفهمیدم هنوز؟
نه که بدمش به کل جهان ورا مرا از کف بره؟
یکی نیست بگه جهان تویی
هستی تویی
ورا مرا هم بخشی از ذهن توست
حالا از کجا بفهمم کدوم رو ذهن و کدوم
را روح من میگه؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر