یک اتفاق ساده و بسیار تعجب برانگیز
تا همین دیروز ایمان داشتم که عشق حقیقی فقط عشق والد به ولد
اما دیروز بر این باورم خط کشیده شد و حالا نمیدونم با این باور تازه
چه گلی به سرم بگیرم؟
داییجان محمد و زن داییجان اقدس
یادمه وقتی این دو ازدواج کردند، چه قیامتی در حیاط منزل پدری برپا بود
از تخته حوض برای ارکستر تا ..... سیاه و من و رقص هندی برای بچههای فامیل
البته این داستان مربوط به چهار سالگی منه
اما تمام تصاویر از جمله نارضایتی بیبیجهان رو خوب به یاد دارم
بانو والدهی من اگر می دونست من چنین حافظهای قوی دارم
یک لحظه هم در کودکی من رو به حال خود رها نمیکرد
که در اینک یک ور خط طلبکاری به نام من و دیگر خط خودش زیر نور چراغ بازجویی نگاه من
یعنی لزومی نداره چیزی بگم
از قرار هر نگاهم حاوی کلی مطلب نگقته است و
بانو همیشه از من و نگاهم ، به فرار
برگردیم به عشق که از دیشب پریشونم کرده
نه که واقعن راست باشه و عقب بمونم؟
زیرا
وقتی رفتم، با یادآوری اینکه :
ای وای، دوباره یادم رفت که برای تجربه عشق آمده بودم
مثل کش و با سرعت برگشتم به جسم و از وقتی روی پا شدم
کلی که معطل دوبارهاش بودم که:
یعنی چی دوباره؟
مگه چند بار؟
بعد هم که
فقط خدا می دونه چهها که نکردم برای جستنش و آخر ناامید شدم و فتوا دادم که:
خیر منظور عشق جهانی بوده و فهم اینکه عشق فقط میتونه از من به اولادم باشه
که معنی عشق پیدا کنه
بیتملک و خودخواهی، بی مال من، عشق من و .... از هر لذتی که در زندگی میبره
شاد میشم
و این در عشق بشری یافت نمیشه
دیگه این دفعه راست راستی برگردیم سر عشق زمینی دو بشر به هم
شاید هم همانی باشه که در یاسین میگه: جفتها
دایی جان محمد دل به چشم و ابروی دختری سبزه با موهای مجعد مشکی میده و علیرغم مخالفتهای بیبیجهان
با هم مزودج شدن
بماند که در فامیل معمولن کسی اقدس رو دوست نداشت
همه فکر میکردن اومده و پسر گلشون رو که قیافهاش کپ پدرجان قدرت الله شده را زده و برده
این دو بهقدری روح یکسان و شباهتهای رفتاری دارند که به جسمشون هم کشیده و
همخون از آب درآمدن
نه که فامیل
گروه و .... همه چیزشون یکیست و در نتیجه
فرزند آوری صحیح نبود
زد و بچه اول در دو سالگی فلج شد
بعد از اون فقط دویدن تا بچه فلج رو به دختری با یکپای اندکی لنگ رسوندن
و واقعن با عشق، اقدس این بچه رو میبرد و میآورد
دومی، که پسر هم بود، لب شکری به دنیا آمد. کل زندگیشون هزینهی درمان این دو بچه شد
هر دو پا بهپای هم رفتند و آمدند
سومی از دستشون در رفت و پسری شد با رماتیسم قلبی و ... الی داستان
چهار سال پیش هم فهمیدند داییجان محمد مبتلا به آلزایمر شده
و همه می دونیم این یعنی چی
دیروز زندایی جان و دختر و پسر سوم آمده بودند عیادت بانو والده
زندایی از بیماری و مشکلات دایی تعریف میکرد
بغض میکرد
اشکی فرو میخورد و .... من در اندیشه
صبر کردم تا حسابی بغضش خالی بشه
پرسیدم:
خسته نشدی؟
چنان نگاه پر معنایی بهم کرد که پشتم یخ کرد
نگاهش رو دزدید
دخترش گفت: گاهی چنان از دست بابا خسته میشم که می ذارم میرم. ولی مامان خوب تحملش میکنه
دوباره نگاهم به او نشست و پرسیدم:
هنوز عاشق دایی هستی؟
خب من در مراحل سقوط تا بیماری پریا کم میآوردم، خسته میشدم، یکی دوبار هم فرستادمش پیش پدرش تا استراحت کنم
تو چی ؟ از بچه که عزیز تر نیست؟
- اصلن فکرش رو نکن تنها بذارمش. می ترسه و زودی زنگ میزنه و انقدر بهم فحش و ناسزا می ده تا برگردم خونه
نه نمیشه محمد آقا رو تنها بذارم
- نگفتی هنوز مثل قدیم عاشقشی؟
با اطمینان تمام گفت:
- معلومه که عاشقش هستم. مگر عشق هم تموم میشه؟
و دوباره گریست
این از دوست داشتنهای خالههام و شوهرهاشون نبود
از مدلهایی که میشناختم هم نبود
درش خودخواهی نیست
توقع نداره
خالصانه دوستش داره و چهار سال تمام تونسته در مرحلهی یک نگهش داره
به این چی میگن جز عشق؟
عشقی که نه بلدش هستم و نه قدرت فهمش رو دارم
خدایا عشق را بر من حادث کن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر