به هر مناسبت میگه:
قرار بوده یک بلایی سرم بیاد؛
خدا هم برای اینکه نجاتم بده
اینطوری زمین گیرم کرده که مواظبم باشه
هی لپم رو گاز میگیرم که نپرم یه چی بگم
تا نیمساعت پیش که دیگه طاقت نیاوردم :
- چی میگی برای خودت که تمومش کنی خیالت راحت بشه؟
خدا برای مراقبت از خودش، بلده چهکنه
نهکه بناست یه چیزهایی یاد بگیری؟
دیدم سگرمههاش داره بههم نزدیک میشه. بلافاصله گفتم:
همین من.
همهاش مراقبم در لحظه باشم و هوشیارانه به وظیفهای که در اکنونم قرار گرفته بهخوبی عمل کنم.
اخم نکنم، نگاهم سنگین به شما ننشینه.
هر کاری که هست را با خوشرویی و صبوری انجام بدم
شمام ببین باید چه درسی از این یهگوشه نشستن بگیری؟
مجال ندادم پاسخی بده، به مطبخ خزیدم و با فنجان چای برگشتم و در حالیکه فنجان رو برابرش میگذاشتم گفتم:
آب سرد نریختم. باید صبر کنی تا خوردنی بشه
چپچپ نگاهی بهم انداخت که:
یعنی که چی؟
گفتم:
ببین وقتی قرار شده زیر دست من بیفتی، با پریا دیگه هیچ تفاوتی نمیکنی
باید سختگیریهای من رو هم تاب بیاری
درس اول
صبوری که شما اصلن و ابدا ندارید
و بهتره با این چای داغ شروع کنیم و صبر کنید تا خودش خنک بشه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر