هر گاه موردی در یک زمان بارها تکرار میشه
وقتش شده که اون چیز رمز گشایی بشه
و رمز گشایی این زمان من از قرار به عشق تعلق داره
عشق همون حس غریبی که وقتی میآد ما رو از خود بیگانه و آواره می کنه
آدمهایی که در کل زندگی گمان میکردم دوستشون دارم یا دوستم دارند
وقتی دوباره شنیده یا دیده میشن
تو رو تکان می دن
آیا واقعن دوستشون داشتم؟
اون حس غریبی که بهش داشتم حقیقی بود یا مولود منه ذهنیم بود؟
می دونم
همهاش از باب نقشههای غلطی بود که از عشق در دست داشتم
طرحی خیال انگیزی که خداد سال پیش مرحوم نظامی برای جامعهی ما برجسته ساخت
و ما مفهوم حقیقیاش رو گوش ندادیم
تهش که عشق بود و فراغ و سوختن و ما وصل میخواستیم
بعد هم که تموم شد، به سادگی رفتیم
این نه عشق که تمامش توهمی بیش نباشد
ما فقط زور زدیم و خواستیم هرطور و به هر قیمت عشقی برای خود دست و پا کنیم
نشد به زور سر نیزه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر