بنا نیست یهکاری کنم کسی جز خودم باورم کنه
یعنی اصلش دروغ چرا مگه کسی هم هست که رایش باقی باشه؟
بههر روی
مختصر و مفید میگم بلکه خودم بدونم چهکاره ام
هفتهی پیش یک آشنا بهم پیشهناد داد برای چلک و زمان مشخص کرد تا بهش جواب بدم
برخلاف دفعات قبلتر وارد کما نشدم
ذهنم هم فرصت نکرد بره بالا منبر و دخالت و اینا
زیرا همون وقت سپردمش به روحم
اگه لازم دید بشه و گرنه که نه
بعدهم به کل سوژه از خاطرم رفت و باقی داستان تا دیشب
یک تماس از چلک و ...... ختم کل داستان
جواب با پای خودش اومد و منم کاری رو کردم که باید
غیر از اینکه داشت زیر قیمت برمیداشت،
داشت یه کلاه بدی هم سرم میگذاشت و ....... اینا
زشت ترین عمل ممکن هم انجام داده که به هیچ نوع تحملش رو ندارم
که کاش فقط سوء نیت مادی داشت
یعنی یک نفر هم که مونده بود در جهان که هیچگاه نخواسته بود کلاه جیبم رو برداره
اونهم به سلامتی راه افتاد
ولی تا روح هست من از داستانهای خاکی چه باک؟
فال نیک اومد یک سفر برم چلک
اما اول باید یک فکری برای آبیاری گل ها بکنم و گچ پای بانو والدهام
که برم حسابی تیغ زنی و داستان داریم و نمی دونم کی میشه برگردم
ولی نمی دونی چنی خوشحالم
حالا همین موضوع دیروز تا حالا، اگر در ازمنهی پارینه سنگی رخ داده بود مساوی میشد
1 - تلفن رو بردارم و هر چی از دهنم درمیآد بارش کنم
2 اساماس بدم و هر چه سزاواره ارسال کنم
نه
اونها چرا؟
3 امروز میاومد اینجا و همون توی در یکی میخوابوندم زیر گوشش که ای کثافت آشغال
بعد با تیپ یا می انداختمش توی کوچه
البته بعد از اینکه کلی از ته دل سرش فریاد میکشیدم
و چه شیرین امروز وقتی میبینم دیگه به هیچ چیز حساسیت ندارم
صدام در نمیآد
حرصم نمیگیره
میتونم حتا به روی خودم نیارم تا حدی که حتا بهش خبر ندم فروشندهام آخر یا نه؟
میفهمم رشد یعنی این که، دیگه منه بیچارهی بدبختی درم نیست که هی واکنش نشون بده
هی ناراحت بشه
هی بهش بر بخوره
هی غصه بخوره
هی ور ور ور ور ور ور کنه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر