خیلی ساده است که تمام امروزم به گذشته پیوند بخوره وخاطرات دورادور
تمام مدت رانندگی ابی میخوند و من به یاد قدیم بودم
تهش با خودم بیحساب میشدم
شاید؟
نمی دونم
نه گلایه از قدیم دارم و نه طلبی
میتونم تهش بهخودم بگم:
چهقدر خوبه که میشه باز توی چشم هم نگاه کنیم
بی بغض و دلتنگی
بی گلایه دیروز نه هراس از فردا
و نه خجالت از زشتی دیروزها
این یعنی خوب
نمیفهمم چرا آدمها همیشه با سایه های پشت سر در جنگند؟
وقتی در آینه نگاه میکنم،
نه از کسی طلبکارم و نه از کسی دلخور
هر چه بود، بد یا خوب من هم درش بودم
چه سادگی، چه رندی، چه جفا چه خیانت، وسط همهاش بودم
با انتخابم
با دوست داشتن آدمهای مورد دار
با عشقهای خودخواهانه
با هر اتفاقی که در زندگیم رخ داد، همقدم بودم
از سر خریت
از سر وحشت، اسمش هر چه که بود
اول همهاش پذیرش من بود
چه گلایه از دیروز؟
عشق زمینی به سبک همین آدمهای دوپای و روزمرهگی رو هم تجربه کردم
الهی شکر
چشم باز از دنیا نمیرم
عشق اعظم هم که بهکل پکید و تقش درآمد
می مونه فقط یک عشق مادری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر