حالم خوبه
زیادی هم خوب
اما یه چیزی درست نیست
یا سرجای خودش نیست و نمی دونم چیست؟
ته حس خوشی و رضایتم غمی کوچک هست
نمی دونم از بابت چیست
امروز باید کلی کار انجام بدم، نه کار خونه، کارهای تبلیغاتی برای یک رفیق قدیمی
به ذهنی آزاد، شاد و شنگول مستون نیاز دارم
ولی اون چیزی که نمی دونم چیه، دست و دلم رو بسته یه گوشه
این خیلی عجیبه
ناراحت نیستم، خوشحالم هستم اما یه چیزی گوشهی دلم مونده
برم بگردم دنبالش ببینم این چیه که نمی ذاره از اتاق بیرون برم؟
این شبیه کل زندگیست
ما خوشیم و راضی
ولی تهش خوشبخت نیستیم
زیرا
نمی دونیم خوشبختی چیه؟
داشتن مال و اموال؟
داشتن یار و همراه؟
داشتن تنی سلامت؟
یا راهی فراخ؟
همیشه یک چیزی یک جای زندگیمون غایب میمونه
چیزی که خیلی هم غایب نیست
فقط طرحی از جامعه است
طرحی که از بیرون و از دور میبینیم
و می اندیشیم همه خوشحال و خوشبختند جز ما
همه می دوند
همه میخندند
مردم با هماند
خوشحالاند
واقعن هستند؟
وقتی میرم خیابون و وسط ترافیک به ماشینهای کنار نگاه میکنم
رازی هست
بین حضور دو آدم
یک رازی تلخ
ما فقط از دور نگاه میکنیم
از دور حسرت میخوریم
اما از درون هیچ چیز مطلع نیستیم و خیالبافی میکنیم
افسرده میشیم و وا می دیم
این همه کار چیست؟
به جز ذهنی بیگانه؟
ذهنی که مدام حرف میزنه و به قیاس مینشینه
هی می خواد
فقط میخواد و مقایسه میکنه
تو کمی
تو بدی
ندیدی همه همه چیز دارند و تو نداری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر