تازه از تخت کنده بودم و داشتم در مطبخ چای میریختم و
سرگرم شکار ذهن و با تنفس مسیر انرژی رو پاک میکردم که:
صدای شانتال خونه رو برداشت
خیلی جالبه که این بانو هرگز سر وقت نمیآد
حتا طوری نمیآد که وقت کنم، پزم رو درست کنم
همچین تازه بیدار شده و هپلی که هستم، بانوی طبقهی بالا پیداش میشه
فکر کنم همین روزها مجبور بشم برم بالا و از بابت قضاوت خطایم از باب
پیژامای آقای شوهر رسمن عذر خواهی کنم
وقتی دوباره این تجربه تکرار میشه، لابد لازمه کاری انجام بدم؟
ولی خب خدا رو شکر که اینبار دست پاچه نشدم، حرف بیراه نزدم و ... که بعدش بیفتم به جون خودم
خلاصه که با خونسردی بانو رو ملاقات کردم و این
این کاسهی سمنوی خونگی که منقش به ونیکات است هدیهی بانو برای امروزم بود
باید دربارهاش فکر کنم
در زندگی من حتا صدای زودپز هم نشانهایست
تو بهم بگو خرافاتی، مهم نیست
مهم خودمم که می دونم چه میکنم
القصه که بانو دقایقی برابر در مهر نثارم کرد و رفت
من ماندم و حیرت زندگی
چهطور مردم می تونن به همین سادگی از برابر آزمونها یا پیامهای زندگی بگذرند
و من نمی تونم هیچ یک را شوخی بگیرم؟
فکر کنم از این پس باید با لباس رسمی به بستر برم که هیچ صبحی با هیچ زنگ دری توسط هیچ کس غافلگیر نشم؟
یا
یا چی؟
اگر گفتی
اصلن نباید برام مهم باشه کی چی پوشیده، یا من چی بهتن دارم
قضاوت تعطیل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر