فکر کن!
من خواب و همه بیدار چه آش شلهقلمکاری درمیآد
زبان که اختیارش از مغز به ذهن رسیده کترهای کار میکنه و مام خراب در سالنانتظار بالبالمیزدیم
برای یه چوکه خواب و
بغل دستیهای منتظر هم به بحث داغ دربارهی خدا و فامیلای ما
مام که نمیتونیم هیچ کجا این زبون رو هم بیاریم
یه چیزی پروندیم
که البته بعد دیگه دو دستی جلوی دهنم رو گرفتم که چیزی نگم و دیگه دیر شده بود
دست خودم نبود. به خودم اومدم دیدم وارد یه بحثی شدم که فقط جناب رودسری را کم داشت
مردی که کنارم نشسته بود با سادگی تمام برگشت گفت.:
« ما که بیسواد اومدیم و بیسواد هم میریم
اما یه خواهر زنی دارم که میگه، خدا و پیغمبرش قبول اما باقی ماجرا چی میشه؟ »
بهخدا بلدم این وقتا جلوی زبونم رو بگیرم
و بذارم هرکی با هرچی حال میکنه، چارچنگولی نگهش داره
که آرامشش از دست نره
بخصوص کسانی که فقط چند دقیقه آدم را میبینند و تمام
یهویی زاغ دهان گشود و پنیر افتاد
یک دو نفر دیگه هم که اون هول هوش به حرفهای ما گوش می دادن با شمشیرهای تیز کرده اومدن نزدیک
یکی گفت، یعنی معصومین و .......... دخیل چی؟ زیارت و ..... اینا چی میشه؟
باور کن همهاش تقصیر خواب بود و من بیگناه بودم
به خودم اومدم دیدم هوا از پس هم گذشت
الانه است که یکی از این برادرا گوشم رو بگیره و ببره حراست
شبا خوب بخوابید که صبح کار دست خودتون ندید
خدا باهام بود و همون موقع یکی اسمم را خواند و نوبتم شده بود
در رفتم
وگرنه یه کاری دست خودم داده بودم
چه غلطهای زیاد زیادی
ازاون حرفایی که حتا اینجا هم جرات نمیکنم بزنم
از دهان در رفت و فهمیدم این موزمار ذلیل مردهی ذهن اگه آب ببینه
منو درجا غرق کرده
از امشب خواب راس ساعت هشت
راستی ساعت چند قصهی بچهها رو میگن؟
همون وقت
خدا رو چه دیدی!
شاید بچگی همه چیز خوش بود چون، شبها زود می خوابیدیم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر