بچگی هول میزدیم، تند تند بزرگ بشیم و اختیار دار زندگی باشیم
انقدر عجولانه بچگی رو رد کردیم که وقت نشد معنی بچگی رو بفهمیم
حالا که شدیم همساده خدا و برجایفل اینا
دلمون میخواد ما آب بریم و دنیا گشاد بشه
چون تاب کشف حقایق رو نداریم
حقیقت تلخ و زشت، آدمها
نه که دنیا
دنیا همیشه همین بوده
یه آسمون آبی داشت و چند تا کوه میکشیدیم که نوکش برف بود و باقی قهوهای
زمینش سبز بود و یه خونه هم با سقف شیرونی وسطش داشت
با چند تا درخت و مرغ و خروس
بچههای منم همین رو کشیدن
بچههای اونها هم همین را خواهند کشید
چون دنیا همیشه فقط شکل خودشه
ما آدماییم که دکورش رو بهم ریختیم
با ضعفها، ترسها، نفرت ها، ..................................... بازم بگم؟