دیدی؟
یه وقتایی همچی همه چی بههم میریزه و
انواع دردسر با هم از سقف میریزه پایین که باور میکنی
خدایان یه جا دارن سرت بازی میکنند
یه چی شبیه بازی شطرنج خدایان یونان باستان برسر زندگی انسان
قدیمها این وقتها که میشد خودم رو میباختم
هول میکردم و میلرزیدم که....
شنیدی؟
قطرات باران روی برگ پهنی جمع شد و یکباره
برسر مورچه خانم بیچاره ریخت که داشت زیر اون درخت
واسهی خودش چرت میزد
وحشتزده از خواب پریده بود و دست و پا میزد که
ای داد
ای هوار
بیایید بریید که سیل اومد
ها
همین هم حکایت من بود.
زودی فکر میکردم، دنیا بدریخت شد و رفت پی، کارش
و خودم را طی ساعتها و بلکه هفتهها میباختم
خوبی سن، بهقاعدهی خواهرکوچیکهی نوح همین بس که ذره ذره
فولاد آبدیده شدیم
و فهمیدیم، این نیز بگذرد و دیدیم که گذشت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر