چی بگم؟
خوبم، سلام، شما چهطورید و اینا
وقتاییکه موسیو جبرئیل اسبش روهمین نزدیکیا پارک میکنه
مام حسابی کارمون میآد
غروب که میشه، چشما داره در میآد
ولی خب، اصل حالم خوبه
محلهی زندگی آروم و منم خانوم خوبی بودم
کلی خونه داری کردم
کلی باغبونی و تازه
کلی هم نوشتم
از تهش که نگاه کنی باید از خودم راضی باشم
اما نیستم چون میفهمم چند وقتیه چشمم دنبال نقاشیها میره
دلم رنگ میخواد، قلم و نشستن پشت سه پایه
ولی از جایی که اگه شروع کنم، از این یکی غافل میشم و بهکل یادم میره
چیها ا اا نوشتم، چیها ا ا ا ننوشتم
نمیشه
خب چی فکر کردی؟
اگه حافظهی ماهی برای پشت سر دو ثانیهاست
مال من، ایکی ثایه است
البته به نظرم جفتش یکیه
ولی خب، یادم میره دیگه
فعلا رنگ، تعطیل
از همینجا نارضایتیها از خودم هم شروع میشه
شبا وقت خواب میرم تو مایههای نق زدن و اینا ...
در نتیحه در حد یه آسپرین
پای تیوی اتود میزنم که افسار گسیخته نشه
این کودکی که منم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر