وقتی سنتها رو مرور میکنم ، کلی دلم میگیره
البته از آب رفتن هاشون
در عصر بیبیجهان، هنوز عادات زندگیهای پدرسالاری، قبیلهای ...رو حفظ کرده بودیم
و شب چله یه یلدای واقعی بود به بلندای همهی شبهای تاریخ
یهخصوص که فکر میکردم، در این شب میشه به قدر
همهاون شبهایی که به زور رفتیم به تخت
و صبح با جون کندن ، از تخت کنیدم، خوابید
یعنی از کل شبچله به تنها بخشی که علاقهی فوقالعاده و خاصی داشتم
بخش خواب بلند بود که به نظرم در اون صبح بهخصوص دیگه سیر از خواب بیدار شدم
البته خب از آجیلش هم نمیشد و نمیشه گذشت
یعنی بخش من همینا بود و هست
ولی بیبی یه کار خوب دیگه ای هم میکرد و اون اینکه
در یک کوزهی کوچیک مهره میریخت
شب قبل هر یک از افراد خونواده که عروس و نوهها را هم شامل میشد،
نوبتی یه سر میاومدن و هرکی مهرهی خودش را همراه با نیتش در کوزه می انداخت
پای بساط شبچرهی شبچله، آخرشب هر مهرهای که از کوزه در میاومد فال حافظ پاسخ اون مهره بود
به تعداد مهرهها حافظ باز و بسته میشد
آخر سر هم داییجام محمد با مجمع کوچک رنگ میگرفت و نخودیها بالای کرسی میرقصیدیم
آخی یادش بخیر چه روزگار خوبی بود
چند خانوار دور یک حیاط زندگی میکردند
صبحها صدای بانوان گرام زندگی میپاشید در حیاط و
ظهر مرد خونه برای ناهار پاکت میوه به دست میرسید و در خونه
با باسن مبارک آقا بسته میشد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر