خوب که فکر میکنم، یادم میآد
چارسال پارسالا مدام در حرکت و جنبش بودم
مدام در برو بیا
حرکت و داشتم یه چیزی میخواستم
اسمش رو گذاشته بودم، قصد ساحری و کلی هم حالش رو میبردم
هرچه زمان گذشت و آب و رنگ یه چیزایی رو دیدیم که ته همهاش پوچ بود
باور ,انگیزه و یا حتا نیازش درم رنگ باخت
فکر کن
منو و فرار از عشق و عاشقی؟!
خدا به دور
اگه یکی ازم دربارهي عشق میپرسید، چنان رنگین کمونی و سبک میرفتم بالا
تا توک ابرها که انگار از عشق زاده شده بودم
کی در اندیشهام جا داشت، بیعشق زیستن؟
بهخصوص با آشنایی با پیر رمان عاشقانهی ... ایران آشنا شدم که میگفت
اگر در زندگی سه ماه بیعشق باشم، میمیریم
با خودم میگفتم، اوه ه ه با این حساب این شور و حال تا دم گور باماست
نمیدونم چی شد که همچین شد
پس چرا هیچی ندارم؟
چرا حتا حوصلهاش را ندارم؟
طبیعیه؟
خیلی خانمهای بسیار بزرگتر از خودم دیدم که هنوز عشقولانه نفس میکشند
پس راستش چیه؟
باور عشقم آب رفت؟
آره همینه
آب رفت و نابود شد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر