قدیما من بودم و یه خروار ترسهای رنگارنگ
یعنی وقتی بچهباشی و پدر از دست بدی، مجبوری پا به انواع ادرات بگذاری
مام که از بچگی بسکه بچهی درسخونی بودیم
هر میزی رو میز مدیر مدرسه میدیدم و از هر نوع میز میترسیدم
شما بگو از میز اداره سرپرستی تا.............. قوهی قاضایی و اینا
اون وقتها ملت ما که هنوزتابع ازمنه ی قدیم و ترشرواز حوادث جنگ و انقلاب میگذشتند
عملا با همه دعوا داشتند و ترسم از میزهای گوناگون رشد میکرد
اما خدا نگهدار وکلایی که حرف مفت زیاد میزنند ولی مفتی حرف نمیزدند
و همچنان در وحشت میزها موندم
این چند سال گذشته، به لطف خانوادهی گرام، پشت هر میزی نشستم
از میز دادگاه تا میز شهردار گرام
و ذره ذره میزها آب رفتند
چند روز که از صبح خروس خون کلی پله بالا و پایین میرم
ولی نه با دلی کوبنده که آرام و دلخوش به لبخند همشهریهای
پشت میز نشین
ترسش باید ریخته باشه
اما این چیه که هنوز وقتی صبح کار اینچنینی دارم
تمام شب بد میخوابم و قبل از خروس محلهی بالا بیدارم
این یعنی هنوز این ترس را درونم حفظ کردم
وقتی امروز به خونه برمیگشتم، سعی کردم تمامی ترسهای میزی رو خوب تماشا کنم
و پروندهها را ببندم
اما نمیدونم چرا در این یک مورد گیر دارم و از پسشبرنمیآم
حالا امید به قدرت کلمه و ثبت وقایع بتونم از پس این وحشت بزرگ از کودکی تا حالا بربیام
وحشتی که یادآور خاطرات ناخوش مدرسه یا مرگ پدر است
خدایا انواع ترسها را از جانم بردار
لاحول ولاقوة الابه الله
خب به سلامتی شاهد و اشاره از غیب رسیدینو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر