چهقده خوبه که یکی باشه به وقت لزوم ترمز آدم روبگیره
خب وقتهایی که از محلهی بد ابلیس سر در میآرم. هر لحظه هوای خودم رو دارم
که وا ندم
سه نکنم
کاری نکنم نشه جبران کرد
حرفی نزنم دلی بلرزه
و خلاصه انواع جرایم انسانی
اما یه چیزهایی رو هنوز به سختی رد میکنم و گاهی وقتی به خودم میآم
که در سراشیبی سه به سرعت میرم
امشب در همین عوالمی که از پشت تلفن
خودم رو برای بانو لوس کرده بودم
یه جملهای گفت که همچی رسوخ کرد و در ذهنم نشست
البته در اون ذهن سفیدهام
ابزار خلاقیت و خداوندگاری و همونایی که یادمون رفته و اینا
گفت:
وقتی نمیتونی چیزی رو تغییر بدی، چشم ببند و بگو، چهکار کنم؟
واقعا برای چیزی که نمیشه کاری کرد
چی میشه کرد؟
از اون قوطی بگیر و بنشونهای شبیه بچگی
حداقل از فشار مغزیم کاسته شد که فکر میکرد هم اکنون باید معجزه کنم
تصمیم گرفتم از خودم فقط بهقدر شهرزاد توقع داشته باشم
نه به سایز ایوب
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر