مادر بزرگ پدری، بچهها به واسطهی فروشگاه ارتش، و بن ها و سفرهای مکه و کربلا و ...
یک انبار پارچهی نبریده داشت
از جوانی جمع کرده بود، برای روز مبادا
سالی یکبار هم در ها را باز میکرد و مثلا به پارچهها هوا میداد
اما از پارچهها به کسی نمیداد
یه سری رو میگفت، برای نوههاست
یک سری ، برای جهیزیه دخترها و ..... دست آخر به نوبهی عروسی ، هیچ یک هم نداد
رفت و دوباره از بازار پارچهی نو خرید و باز میگفت
انبار مال بچه هاست
زد و قرار شد از خانهی قدیمی به خانهی تازه ای نقل مکان کنند
وقتی چمدانها و بقچهها باز شد
فقط یک ظاهر بیرونی از پارچه ها مونده بود
همهاش پوسیده و پر پر شده بود
یکی دو روزی اشک ریخت و در آخر پارچهها به ذباله دانی نکردهها
ندیدهها، ندادهها ، نبخشیدهها، مانده در راهها پیوست
مثل دوستت دارم ها
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر