اواخر دههی شصت با این مفهوم آشنا شدم
قالب انسانی
سرخپوست مکزیکی به شاگردش میگفت: در نهایت باید قالب انسانیت را رها کنی
و من که چه ساده فکر میکردم این از اون دست معجزاتیست که مثل اشراق ناگهانی حادث میشه
مثلا یهو چی میشه که یه چیزی میشه
یه چی تو مایههای شقالقمر و منم که عاشق وقایع عجیب بودم
بن کل مخلصش شدم و افتادم دنبال از بین رفتن قالب انسانیم
فکر کنم یه جایی نزدیک همینجاها بود
یه چی شبیه به حیات نباتی
نه منی داری نه افه و نه خواست
حالا اینکه زور بزنم یه پره گوشت رو تنم بشینه در قالب خانومهای بازاری
یا یه ریسه النگو طلا آویزان و جیلینگ جیلینگ کنه
یا هر ادا و اصولی که قدیم ها داشتم
دیگه اون آدم قدیمی نمیشم
یه زن خوشرو که همیشه در خونهاش به روی عالم و آدم باز بود و
فکر میکرد باید در همه چیز از سایرین جلو بزنه
حالا این منم
یه چیزی شبیه داستانی قدیمی که به صفحات آخر رسیده و
هنوز نمی دونی چهطوری قراره تمام بشه
شاید از چیرهدستی خالق اثر باشه؟
به هر حال داریم همچی یه نموره با قالب انسانی آشنایی پیدا میکنیم
که بفهمیم اونی که دیگه نیستیم همون قالبه است یا هنوزم نه؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر